• بگرد
  • بازیابی گذرواژه

داستان نه چنین است که می پندارید: منشاء و درمان رویه خشونت را باید جست

مجله صدا، ش 120(ش پیاپی 809)، شنبه 22مهر1401 ص 16

این روزها همه از درگشت مظلومانه مهسا امینی می گویند و اینجا می خواهم بر این نکته تاکید کنم که مهسا حلقه ای از یک داستان بلند است تا شاید تلنگری برای جدی گرفتن آن بشود. این به یک سنت تبدیل شده که هرگاه در برابر اعتراضی و سخنی کم آوردند فوراً به خارج از کشور و رسانه‌های معلوم الحال ربط ‌دهند و به این ترتیب از سر خود باز کنند و صدایی که باید بشنوند را نشنوند و نهایتا هم از خودشان راضی شوند و برخوردی را سامان دهند و گمان کنند واقعا داستان تمام شده است اما فارغ از اینکه یک رویه ای است که در طول سالهای گذشته بارها منجر به بروز حوادثی شده که واکنش های اجتماعی داشته و گاهی مسئولان مجبور به توضیح یا برخورد قضایی شده اند، اساسا مسئله فراتر از موضوع بی حجابی و بدحجابی است که باید آن را تدبیر کرد و منشاء و درمانش رایافت: بوی هر هیزم پدید آید ز دود.

نگارنده دهها نمونه از تجربه های شخصی خود و دیگران را سراغ دارد که نشان می دهد باید در مقیاس کلان تری در اندیشه حل این مشکل بود. کلیه سنگ ساز را باید علاج کرد وگرنه پیوسته سنگ می سازد و رنج دفع آن تکرار می شود و یک روز زهرا کاظمی است، یک روز  زهرا بنی یعقوب، زمانی دکتر پوراندرجانی و… امروز هم مهسا امینی.

اگر نگارنده می تواند دهها نمونه را ذکر کند که هرکدام می توانسته منجر به حادثه ای بزرگ شود قطعا افراد فراوانی هم‌ می توانند از این دست نمونه ها را مستندا ذکر کنند که نشان می دهد داستان بسیار فراتر از مهسا است و اگر علاج بنیادی نشود همچنان این فجایع تکرار می شوند و به نقطه جوش برگشت ناپذیر می رسند.

بشنوید ای دوستان این داستان

خود حقیقت نقدِ حالِ ماست آن

اینجا فقط دو نمونه را ذکر می‌کنم یکی از کف خیابان و یکی از کف یک قوه مهم حکومتی.

آقای پور سینا که از قضات دانشور و بازنشسته اند خاطره ای را بازگو می کردند که شاهدان آن همین الان در حکومت حضور دارند و مستندش حی و حاضر است. این نمونه نشان می دهد برخوردهای خشونت بار به رفتار برخی ماموران گشت ارشاد که هر از گاهی بحرانی می آفریند محدود نیست و در موارد زیادی رخ داده که اگر با آن مقابله اصولی می شد کار به اینجا نمی رسید. آقای پورسینا می گویند:« اول آبان ۱۳۹۰ پس از سی سال خدمت در قوه قضاییه؛ بازنشسته وبلحاظ سابقه راه اندازی سایت روزنامه رسمی و دستور که حاوی قوانین و مقررات کشور از سال ۱۲۹۵ خورشیدی تا آن زمان بود؛ برای اجرای یکپارچه آن در سطح ملی به مجلس فراخوانده شدم. با دوستان فاضل و تحت نظارت آقای ابوترابی فرد نایب رئیس مجلس کار استخراج قوانین منسوخه آغاز و جداولی از آن در پایان آن دوره مجلس – خرداد۹۱ – در روزنامه رسمی منتشر شد. ۸ مرداد سال ۱۳۹۱ ساعت ۹ صبح به مجلس شورای اسلامی برای دریافت چک دستمزد همکارانم که دانشجویان فرهیخته حقوق و دارای تجربه های مفیدی در حوزه تنقیح قوانین بودند؛ مراجعه نمودم. سابقه چندین ماهه ی مراجعه به ساختمان اصلی مجلس در میدان بهارستان و تعرفه ی حوزه معاونت رئیس مجلس؛ باعث شده بود که برای عبور از گیت های بازرسی با محدودیت کمتری مواجه باشم. آن روز پس از عبور از گیت اول که عمومی و در مدخل ورود به بخش مراجعات قرارداشت؛ برادری!؟ سپاهی خطاب کرد:

هی یارو …سر تو انداختی مثل گاو داری میری!؟

من به گمان خطاپذیر خود خیال کردم خطاب مذکور ناظر به فرد دیگری است. برگشته و پشت سر خود را دیدم که البته هیچ کسی نبود! لذا مرجع ضمیر را یافتم؛ خود بنده!

به آن سپاهی گفتم با من بودی؟ که پاسخ قطعا مثبت بود ؛ گفتم اگر برای لباست حرمتی قائل نیستی برای این محل که خانه ملت است احترامی در خور مراجعانش بگذار.

در این زمان با فریادی از سوی او ۳ یا ۴ مرد غول پیکر آمده و مرا چون گونی برنج بر شانه انداخته و بر روی مبل های سرسرای محل عبور و مرور نمایندگان انداخته و با ضرب وشتم و فحاشی های رکیک حقوق احدی از آحاد ملت را در خانه اش ایفا نمودند!! وسپس همان گونه مرا برداشته از کمر و سر به آسفالتهای بیرون مجلس کوباندند. لباسهای پاره و خونی ، سرگیجه و سر درد شدید و حالت تهوع بر تن من مستولی شد. تماس گرفته یکی از کارکنان مجلس را برای یک برگ کاغذ سفید  به بیرون فراخواندم و بر روی آن خطاب به ابوترابی نوشتم: آفرین بر شما که خانه ملت را محل خفت و ذلت ملت کرده اید؛ روزی را می بینم که دندانهای تیز شده این کفتاران؛ گلوی خودتان را بدرد.

با همان وضع مترو سوار به خانه آمدم. جالب آن که درحین کتک خوردن من در انظار برخی از نمایندگان ملت! هیچ واکنشی حتی در حد یک سوال هم ندیدم ظاهرا برایشان عادی و متعارف بوده است!

عصر آن روز آقای ابوترابی و دوست دیرین آقای دکترعباس کریمی با جعبه ای شیرینی برای تفقد به منزلم آمدند. آقای دکتر علی لاریجانی در ذیل دو یا سه یادداشتی که برایشان فرستادم ؛ صمیمانه تفقد نمودند.

به رغم صدور ابلاغ عضویت در هیات تطبیق مصوبات مجلس از سوی ایشان؛ دو سه جلسه ای حضور یافته که هر بار با ایذاء و اذیت های تحقیر آمیز مواجه و نهایتا از پاییز ۹۱ تاکنون دیگر هیچگاه مراجعه ننمودم» قاضی پورسینا پس از گذشت ده سال از آن ماجرا هنوز با سرگیجه و عدم تعادل کافی در حرکت و سردردهای گاه و بیگاه و گردن درد مدام دست و پنجه نرم می کند. حال باز هم مجالی برای تردید در خشونت علیه شهروندان عادی هست؟

داستان برخوردهای تاسف بار با برخی شخصیت های شناخته شده در دوره حبس های پس از سال 1388 هم نمونه های دیگری است که بارها گفته اند و هیچگاه پیگیری نشده است. داستان برخورد با زندانیان ناشناخته که منجر به فوت شد هم فراوان بود که فقط چند مورد به دلیل افشا و انعکاس وسیع اجتماعی رسیدگی قضایی شد ولی هیچگاه ریشه یابی نشد.

نمونه دیگر، شهروندی است که پس از درگذشت مظلومانه مهسا(ژینا) امینی برایم نوشت: «من خود خاطره ای تلخ از این گونه برخورد دارم که تا کنون به کسی نگفتم و ننوشته ام. موضوع من در حدود سال ۱۳۷۳ اتفاق افتاد ، نمی دانم‌ آن موقع گشت ارشاد بود یا نه ، من آن موقع یک دختر حدود یکساله داشتم و غروب یک جمعه به اتفاق همسرم برای گردش به پارک لاله که نزدیک منزل ما بود رفتیم. خانمم همیشه  یک مانتو بلند وگشاد می پوشید  و روسری داشت و کمی از موهایش از روسری بیرون بود. در محل در ورودی پارک لاله در تقاطع کارگر و کشاورز آن موقع به مناسبتی چند غرفه دایر بود و من درحالیکه دخترم در بغلم بود روبروی یک غرفه به تماشا ایستادم و خانمم جلوتر رفت. ناگهان صدای یک سیلی محکم و سروصدای  فحاشی شنیدم و متوجه شدم حدود ده متر دورتر دوخانم سرتاسر چادر مشکی مشغول کتک زدن همسرم هستند. من بی اختیار خواستم برای جلوگیری به آن طرف بروم که ناگهان چند جوان قلچماق که معلوم بود بسیجی هستند و مواظب صحنه هستند  ، مرا محاصره کردند و گفتند مداخله نکن. من که بچه بغل و خشمگین بودم یک لگد به سوی یکی حواله کردم که نخورد ، ولی آنان در حالی که بچه در بغلم جیغ می زد به شدت مرا به یاد کتک گرفتند. تا توانستند من و همسرم را زدند وما مجبور شدیم که به خانه برگردیم. خوشبختانه جز درد بلائی به سرمان نیامد ولی این خاطره تلخ  هنوز آزارمان می دهد».

اینها تاریخی نیست. رنج آن برای قربانیانش هنوز زنده و آزار دهنده است. نگویید نبش قبر کردن است. دقیقا برخی از همان مواردی است که می تواند نگاه درست و درمانگر ببخشد. ما دیگر جوان نیستیم که بگویند آرزو بر جوانان عیب نیست. واپسین هشدارها را می دهیم. این دو نمونه در سطوح مختلف را گفتم تا تاکید کنم ماجرا به این چند روز محدود نکنید و اگر به راستی عزم رفع مشکل داشته باشید در گام اول پرونده ای برای گردآوری همه این موارد فراهم کنید پیش از آنکه دیگران چنین کنند، سپس از کارشناسان را فرابخوانید که این پرونده را بررسی و در نهایت چاره اندیشی اساسی برای یک تحول وسیع داشته باشید که به قول مولانا.

چون زِ رنجور آن حکیم این راز یافت

اصلِ آن درد و بلا را بازیافت

کانال گفتارهای باقی
https://t.me/emadbaghi
وبسایت
emadbaghi.com

اینستاگرام
https://instagram.com/emadeddinbaghi
فیس بوک
https://facebook.com/Emadbaqi

 

نوشته شده توسط
عمادالدین باقی
دیدن همه یادداشت ها
گذاشتن پاسخ

This site uses Akismet to reduce spam. Learn how your comment data is processed.

In order to use the Instagram feature, please install and activate Meks Instagram Widget plugin .

نوشته شده توسط عمادالدین باقی