(مدل تحقيق اجتماعى با الهام از سوره والعصر)
متن پياده شده و ويراسته سخنراني در مراسمي كه توسط نهضت آزادي ايران در سالن خانه مهندس هاشم صباغيان به تاريخ 22 اسفند 1381 برابر با 9 محرم 1424 برگزار شد. در اين زمان نگارنده حدود يكماه بود از زندان آزاد شده بود.
روزنامه شرق شنبه ۸ اسفند ۱۳۸۳ – ۱۶ محرم ۱۴۲۶ – ۲۶ فوريه ۲۰۰۵ ص انديشه18
بسم الله الرحمن الرحيم
والعصر. ان الانسان لفي خسر. الا الذين امنوا و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر.
سلام بر حسين و سلام بر آل حسين و اصحاب حسين و شيفتگان حسين.
در درازاي تاريخ اسلام صدها اثر پيرامون قيام عاشورا و حركت حسين بن علي(ع) منتشر شده و از زواياي گوناگوني اين واقعه را كاويدهاند. برخي نگاه عرفاني به واقعه عاشورا داشتهاند، برخي از منظر سياست به آن نگاه كردهاند، برخي با رويكرد جامعه شناختي اين واقعه را تحليل كردهاند، برخي تفسير كلامي از اين واقعه داشتهاند و برخي هم با كاربرد اسلوب تاريخي به واقعه عاشورا پرداختهاند. من به مناسبت ايام تاسوعا و عاشورا بر آن شدم كه توشهاي از قرآن بگيريم و مروري و فرورفتي در سوره والعصر داشته باشم و از اين سوره كوچك قرآن مدلي تحليلي براي علل زوال يا پيشرفت اجتماعي استنباط كنم و با الهام از اين سوره اشارهاي هم به واقعه عاشورا و علل بروز اين واقعه بيفكنيم.
پيش از آن، اين نكته را يادآور ميشوم كه واقعه عاشورا را از منظر برون ديني ميشود تحليل كرد همچنين ميتوان با يافتههاي علوم جديد، با جامعهشناسي و فرمولهاي سياسي و جامعه شناختي هم به آن پرداخت، اما بحث اين است كه اگر بخواهيم از منظر درون ديني به تفسير علّي يا تعليل اين واقعه و بلكه به صورتي عامتر به جنبشهاي سياسي و انقلابي بپردازيم، چگونه ميشود نگاه كرد و چه نتايجي به دست ميآيد؟ همانطور كه با شناخت بيماري راه درمان آن شناخته ميشود با شناخت علل رخدادهاي اجتماعي راه پيشگيري از تكرار حوادث مشابه نيز شناخته ميشوند.
همان طور كه كم و بيش آگاه هستيد، آنچه كه مورد اجماع عالمان علوم اجتماعي است، اين است كه وقايع اجتماعي تابع قانونمندياند و به صورتي تصادفي و خودبخود روي نميدهند اما اين قوانين رياضي وار نيستند. هر چند كه دو رويكرد عمده در جامعه شناختي وجود دارد. بعضيها رويكرد كاملا پوزيتويستي دارند به اين معنا كه علوم اجتماعي بر نهج و سياق علوم طبيعي تبيين ميشوند. رويكرد ديگر رويكرد تفسيري است كه در آنجا عنصر اراده و آگاهي انسان هم در تحليل پديدههاي اجتماعي دخالت دارد و همان طور كه در علوم طبيعي از تركيب عناصري به طور محتوم و قطعي و قهري پديدهاي رخ ميدهد، در جريانات اجتماعي هم مجموعه عناصري هستند كه تركيب ميشوند و محصولش يك محصول جبري است. ولي آنجا كه اراده و آگاهي انسان دخالت دارد جايي است كه آن عناصر كنار هم چيده ميشوند. بنابراين وقتي كه ما به منطق قرآن نگاه كنيم، منطق قرآن نيز ناظر بر اين است كه آن عناصر و عواملي كه ميتوانيم برگزينيم و تركيب كنيم و از تركيب آنها نتيجهاي قهري اتفاق افتد، آن عناصر و نتايج چيست؟
در واقع ميخواهم از سوره والعصر يك مدل تحقيقي براي پرداختن به واقعه عاشورا استنباط كنم. سوره والعصر با يك سوگند آغاز ميشود و هر چه مفهوم اين سوگند روشنتر شود اهميت آنچه در پي سوگند ميآيد آشكارتر ميگردد. از اين رو طليعه سوره بسيار مهم است و ميخواهد عظمت عوامل چهارگانهاي را بيان نمايد كه وجود يا فقدان آنها ميتواند سبب انحطاط يا پويايي و رشد يك جامعه باشد. والعصر ان الانسان لفي خسر. سوگند به عصر ميخورد و اين كه انسانها در زيان هستند، مگر كساني كه اولاً: ايمان داشته باشند، ثانياً: عمل صالح انجام دهند، ثالثاً: تواصي به حق داشته و رابعاً تواصي به صبر داشته باشند. قبل از اينكه 4 عامل را توضيح دهم، به سوگندي كه درابتداي سوره است، اشاره ميكنم.
سوگند به عصر طليعه سوره است. مفسرين درباره «عصر» معاني مختلفي ارايه كردهاند. برخي عصر را به معناي «زمان» و «روزگار» گرفتهاند. برخي عصر را به معناي «نبوت» اختيار كردهاند و يا به معناي «عصر ظهور قائم» (كه معناي اخير بيشتر در بين عدهاي از شيعيان رواج دارد) و برخي هم به معناي متداول عرفي اش يعني «بعداز ظهر» و برخي نيز به معناي «شبانه روز» گرفتهاند. اما 3 معنايي كه قرين به همديگر هستند و دلايل بيشتري دارند، واجد تناسب بيشتري با اجزاي ديگر سوره هستند.
1 ـ قسم به روزگار: نخست اين كه عصر به معناي روزگار است، والعصر يعني قسم به روزگار. مرحوم عبده اشاره ميكند كه در جامعه عرب رسم بر اين بود كه وقتي دور هم مينشستند و وضعيت را ارزيابي ميكردند، هر شكستي يا حادثه شومي يا هر تلخي اي را به روزگار نسبت ميدادند. اوقاتي را اوقات شوم ميدانستند و بعضي از اتفاقات بد را ناشي از نامباركي وقت دانسته و روزها يا ساعاتي را بد يمن ميپنداشتند. البته اين تصور مختص عصر كهن يا جامعه سنتي 1400 سال پيش نبود. حتي امروز كه ظاهراً دوره ترقي بشر است در جامعه مدرن، در بين مردم عادي و در ميان فرهيختگان نيز افرادي مشاهده ميشوند كه روزهايي را بديمن ميدانند يا گناه برخي از اتفاقات را به گردن روزگار مياندازند، برخي از روزها يا ساعات را نحس ميپندارند و يا اگر روزي را به تلخي سپري كنند در تحليل واقعه يا در موضعگيريهايشان ميگويند «چه روز بدي بود» يا «روزگار بدي» بود. در صفتِ «بدي» كه به روزگار نسبت ميدهند، نه اتفاقي كه در آن روز افتاده بلكه نفس آن روزها يا روزگار را به خوب و بد تقسيم ميكنند و يا روزگاري را نحس ميشناسند. معمولا انسانها عادت دارند گناه برخي اتفاقات يا شكستها را به گردن عوامل خارج از اختيار و اراده خود از قبيل شانس، زمان، ديگران و غيره بيندازند. دوستي اشاره ميكرد كه وقتي دو نفر در خيابان تصادف ميكنيم، در اين حادثه تمام مرغان هوا و ماهيان دريا را مقصر ميدانيم به جز دو طرفي كه در اين حادثه شركت داشتيم. حتي در حالي كه حكومت به واقع منشأ بسياري از مشكلات است اما يكسره در همه امور حكومت را مقصر ميشناسيم و به سهم خويش و اينكه ما شهروندان چه نقشي در پديد آمدن اين وضعيت داشتهايم نميانديشيم.
بنابراين ميبينيم كه هميشه وقتي كه حادثهاي رخ ميدهد، افراد دنبال مقصر ميگردند. هيچ وقت دنبال سهم خودشان در بروز آنچه كه به هرحال تلخ و ناگوار است بر نميآيند.
به هر حال آنچه كه در سطح كلان در جامعهاي جريان دارد محصول و برآيند رفتار تك تك افراد آن جامعه است. ولي ما عادت نداريم خود را نقد كنيم بنابراين يكي از چيزهايي كه عادت داريم هميشه گناه را به گردنش بيندازيم، مساله روزگار است و اين كه زمان، زمانِ بدي بود و تاريخ، تاريخِ بدي بود. بارها در مقالات خواندهايم يا در گفتارها شنيدهايم كه برخي ميگويند ما آدمهاي بدشانسي هستيم. به خصوص جوانها كه ميگويند ما چه گناهي داشتيم كه در اين زمان به دنيا آمديم. گويا اين روزگار، روزگار منحوسي براي آنهاست.
اينجا در پرانتز اشاره ميكنم كه به مفهوم فلسفي زمان در اين گفتار كاري ندارم، چون به هر حال زمان در حقيقت به زبان فلسفي يك وجود اعتباري است و وجود حقيقي ندارد. زمان چيزي است كه ما از «حركت» انتزاع و اعتبار ميكنيم ولي در باور ما چنان رسوخ كرده كه به زمان يك هويت عيني بخشيدهايم و برايش وجود مستقلي قايل هستيم، اين موضوع شيريني است و در الهيات و خداشناسي خيلي كاربرد دارد اما براي دور نيفتادن از بحث به اين قسمت بحث كه زمان از لحاظ فلسفي چيست و اعتباري است يا حقيقي كاري ندارم، بلكه موضوع مورد نظر اين است كه چه در دوره ظهور اسلام و چه در دوره كنوني كه مدرن و پست مدرن لقب گرفتهاند همواره عادتي وجود داشته و آن هم انداختن گناه اتفاقات به گردن روزگار است. ناكاميها و شكستها را به بديمني و نحوست ايام واگذار ميكنيم. اين سوگندي كه خداوند به عصر ميخورد براي تاراندن چنين پنداري از ذهن انسانهاي آن زمان است. يعني خداوند زمان و روزگار را تبرئه ميكند. اين كه زمان بي تقصير است و اگر هم گناهي هست اين گناه به اعمال خود انسان و به تصميمات او باز ميگردد. در واقع سوگند به عصر با توجه به شأن نزولي كه مفسرين اشاره كردهاند، تلويحاً واكنشي است نسبت به اعتقاد مردم آن زمان كه هر چيزي را به گردن روزگار ميانداختند و بدين گونه خداوند تصريح ميكند كه خود انسان عامل نيك بختي و بدبختي خويش و همنوعان خويش است و دنبال عواملي كه در اختيارتان نيست، نگرديد.
مرحوم محمدتقي شريعتي اشاره ميكند كه زمان در واقع يك ظرف است. ظرفي كه ممكن است در آن اعمال نيك يا بد انجام شود و اگر حادثه شومي رخ ميدهد به خاطر آن است كه ما در اين ظرف از اقدامات نيك اجتناب كرده و اقدامات مفسدهانگيز انجام ميدهيم و اين واگذار كردن علت ناكاميها به زمان و ايام و نحوست ايام، يك بهانه جويي است براي اين كه انسانهاي سست عنصر بتوانند از زير بار مسووليتهاي خود شانه خالي كنند و به نقش و سهم خودشان در بروز آنچه كه ناگوار است نپردازند. بنابراين خداوند با سوگندي كه به زمان ميخورد، نه تنها روزگار را تبرئه ميكند بلكه به آن ارزش ميبخشد و در قسمتهاي بعدي سوره، همان طور كه ذكر شد به 4 عامل اشاره دارد كه اينها عوامل انحطاط يا رشد يك جامعه هستند، در واقع ميگويد كه اين زمان و روزگار نيست كه مقصر است. اين شما هستيد كه مقصريد و عامل نيكبختي و يا بدبختي هستيد و 4 عامل را متذكر ميشود كه اگر به اين 4 عامل توجه وتفتن داشته باشيد، ميتوانيد بالقوه و پويا باشيد كه عبارت است از ايمان، عمل صالح، تواصي به حق و تواصي به صبر. بنابراين يك نسبت و تجانسي بين سوگند به عصر و آن 4 عامل وجود دارد. در سوگند به عصر، خداوند زمان را تبرئه ميكند و در ادامه ميفرمايد كه آنچه مربوط به سعادت و شقاوت شماست، اين 4 عامل است نه روزگار.
2 ـ قسم به زمان: معناي دومي كه از عصر اراده ميشود، معناي زمان يا زمان به معناي وقت و عمر است. در واقع خداوند ميخواهد ارزش وقت را به انسان متذكر شود. به اين معنا كه وقت را غنيمت شمريد و نگذاريد به انحطاط سپري شود و براي جلوگيري از اين «نفلگي» و بطالت ايام و اوقات به آن 4 عامل اشاره ميكند كه اگر به انها توجه داشته باشيد، وقت وعمر شما مبتلا به نفلگي نميشود و هدر نميرود.
سوگند به زمان در واقع بيانگر ارزش بي پايان عمر انسان است. به وفور ديدهايم كه برخي در مقام نصيحت به ديگري ميگويند «وقت طلاست»، براي اين كه اهميت وقت را يادآور شوند. گرچه وقت را با يك چيز با ارزش و گرانسنگ مقايسه ميكنند، اما باز هم حق مطلب را به جا نياوردهاند. به خاطر اين كه طلا هم يك شي قابل تقويم است. ارزشش قابل اندازهگيري است. ارزشش به كميت درميآيد يا چيزي قابل جبران است اما وقت انسان قابل تقويم و ارزشگذاري نيست و اگر هدر شد با هيچ چيز قابل جبران نخواهد بود. بنابراين تشبيه ارزش وقت به طلا گرچه ارزش وقت را از ساير امور بالاتر ميداند، اما باز هم كاستن ارزش حقيقي وقت و عمر انسان است. اگر انسان به اين نكته كه عمر يا وقت چيزي است كه اگر هدر شد قابل جبران نيست توجه داشته باشد دچار وسواس عجيبي در استفاده بهينه از ساعات عمرش خواهد شد و آن را ارزان ازكف نخواهد داد. تنها چيزي كه ارزش هم سنگ وقت و عمر انسان را دارد علم و اخلاق است كه اگر انسان در تحصيل اينها كوشيد، ميتوان گفت كه قدر وقت و عمر خويش را شناخته است.
در ادامه همين آيه، پس از اينكه خداوند سوگند به عصر ميخورد، آمده است «ان الانسان لفي خسر». خيليها در ترجمه و بيان اين قسمت از آيه ميگويند كه همانا انسان زيان كار است. اين معنا، معناي دقيقي نيست. بيان تحت اللفظياش اين است كه انسانها در زياناند. يعني اين كه شما هر چه بكوشيد كه از عمرتان استفاده كنيد، باز هم در حال زيان دادن هستيد و اين نكته ظريفي است كه با ترجيح مفهوم عصر به معناي وقت و عمر در اين سوره رابطه دارد. در اين جا نميگويد انسانها زيانكارند، چون در اين صورت بسياري از احكام شرعي و دستورات ديني و تشريع اساساً بلاموضوع و مهمل ميشوند. انسان زيانكار نيست، اين كه ميگويد درحال زيان است يعني خداوند هديهاي را به شما داده به اسم عمر و وقت كه ارزشش قابل تخمين نيست و هر چه بكوشيد نميتوانيد از آن بهره كافي ببريد. ما فقط ميتوانيم اين «در زيان بودن» را بكاهيم. لذا اين معناي والعصر با آنچه كه در دنباله آيه آمده تطابق دارد و ميگويد با آن 4 كاري كه انجام ميدهيد، اين در زيان بودن خودتان را ميكاهيد. در اين رابطه كلام معروفي از اميرالمومنين (ع) است كه ميفرمايد: «نَفَس المرء خُطاه الي اَجَله» يعني انسان با هر نفسي يك گام به مرگ نزديكتر ميشود. بر اين اساس وقتي يك گام به مرگ نزديكتر ميشويم يعني آن هديه و سرمايهاي كه ارزش بي كراني دارد، بخشي از اين سرمايه از كف رفته و حالا بايد ديد در ازاي از دست رفتن آن چه چيزي به دست ميآيد و اين عين زيان است.
البته برخي مفسران هم اين زيان را زيان مادي تعبير كردهاند، اما واقعيت اين است كه با توجه به ساير قرايني كه در اين سوره وجود دارد، زيان مادي بخش كوچكي از آن چيزي است كه مورداشاره اين سوره قرار دارد. در زيان بودن انسان اعم است از زيان مادي و معنوي، به همين خاطر در روايات فراواني از ائمه شيعه آمده كه در روز قيامت نخستين پرسشي كه از انسان پرسيده ميشود اين است كه عمر خودت را چگونه هزينه و مصرف كردي؟ و به همين معنا «ان الله لا يحب المسرفين» را هم ميشود تعميم داد; چون وقتي كه ما در طعام و اشياي معمولي هدر دادن و نفله كردن را مصداق اسراف بدانيم، چگونه ميشود در مقابل عمر كه ارزشش قابل اندازهگيري نيست، هدر دادن آن را اسراف ندانيم. بنابراين «اين الله لا يحب المسرفين» دستوري است كه از اسراف كردن چه در مأكولات و چه در مشروبات و چه در ايام عمر نهي ميكند و بيش از همه شايد ناظر بر چيزهايي باشد كه ارزشش بيشتر است. هدر دادن سرمايه بزرگ عمر بارزترين مصداق اسراف در زندگي است و انسان بايد به خاطر آن هم پاسخگو باشد. شايد به همين دليل است كه خداوند در قرآن ميفرمايد: «ان الله اشتري من المومنين انفسهم» يعني همين خداوندي كه جان شما و عمر شما را خريدار است.
هيچ كسي نه شايستگي آن را دارد و نه در حد و مقام آن است كه بتواند با انسان و جان و عمر او معامله كند.
3 ـ قسم به تاريخ: معناي ديگر والعصر كه باز هم تناسب با بخش بعدي سوره پيدا ميكند، «تاريخ» است. والعصر يعني «قسم به تاريخ». اين معنا را من در اقوال مفسرين نديدم; مگر در چند سخنراني كه آيتالله منتظري در ديدار با مردم داشتند و آن ديدار را اختصاص داده بودند به تفسير والعصر، مكرر ديدم كه در تفسيرشان، والعصر را به معناي سوگند به تاريخ مراد كردند.
اين سوگند به تاريخ تناسبش با بحثهاي بعدي سوره اين است كه در واقع خداوند ميفرمايد: آنچه كه خواهم گفت، سنت تاريخ است، تجربه تاريخ است، اينكه انحطاط و زوال يا رشد و ارتقاي جامعه به چهار عامل ايمان، عمل صالح، تواصي به حق و تواصي به صبر بسته است. اين تئوري، پشتوانه تاريخي دارد. قسم به تاريخ يعني تاريخ را به شهادت ميگيرد براي بيان آنچه كه قرار است بعد از اين متذكر شود. بنابراين آنچه كه بعد از سوگند آمده، خلاصه تاريخ است و سند و شاهدش، تاريخ است كه خداوند به آن قسم ميخورد و اين يك قانونمندي و سنت تاريخي براي بشر است.
با اين توضيحاتي كه عرض كردم «والعصر» سوگندي است كه ميخواهد عظمت آنچه كه پس از اين گفته ميشود را مورد تاكيد قرار دهد و با توجه به اين كه مفسرين «ال» والعصر را «ال» استقرأ ميدانند، استقرأ به معناي «شامل» يعني شامل همه معاني بودن. بنابراين ميشود گفت هر 3 معني كه براي والعصر گفتيم درست است، چون «ال» والعصر، «ال» استقراست، پس شامل همه معاني ميشود.
در اين صورت عظمت آنچه كه در ادامه گفته خواهد شد را پيشاپيش در يك جمله (يعني والعصر) بيان كرده است و اين مقدمهاي براي بازگو كردن بخشهاي بعدي سوره است.
ميفرمايد: والعصر_ ان الانسان لفي خسر_ الا الذين امنوا و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر. سوگند به عصر كه انسان در حال زيان دادن است. «الاالذين»; اين يك قاعده است كه كساني دارند زيان ميكنند، مگر كساني كه در پي اين آيه به آنها اشاره ميشود. اينجا استثنايي بر قاعده زده ميشود، كه عبارت است از همان چهارعمل كه گفته شد. يعني اگر انسانها به اين چهار توصيه عمل كنند، در زيان نخواهند بود يا اين زيان را خواهند كاست.
1 ـ آمنوا: شنيدهايم كه «اگر خدا نباشد همه چيز مباح ميشود». عبارت: «كساني كه ايمان آوردهاند» در قرآن به اين معناست كه اگرخدا را از صحنه زندگي حذف كنيد همه چيز مباح ميشود و سنگ روي سنگ بند نخواهد شد. اگر ايمان وجود نداشته باشد، يعني پاي بندي به هيچ اصل و ضابطهاي نباشد، قهقرا و فساد به وجود ميآيد و ايمان نداشتن به تبعش تعدي و تجاوز به حقوق ديگران است.(1)
ايمان آوردن يعني خدا را حاضر و ناظر ديدن. كسي كه خود را در محضر خدا بداند، معصيت و تجاوز و ظلم نميكند. بنابراين اگر شما ديديد كسي ستم كرد، به خصوص حاكمان، چه در حاكمان و چه در افراد عادي جامعه، اگر ستم كردند، ترديد نكنيد كه او ايمان به خدا ندارد به خاطر اين كه وقتي خدا ارحم الراحمين است، مگر ميشود كسي ايمان به خدا داشته باشد و حتي با دشمن خودش اهل مدارا نباشد؟ كسي كه ستم ميكند و به ديگران خشونت ميورزد، حتي اگر خدا هم لقلقه زبانش باشد، بدون ترديد او در ايمانش اشكال و در اعتقاد و باورش به خدا ترديد دارد. از اين رو ميتوان گفت كه ايمان منبع و پشتوانه اخلاق و عمل صالح است و اولين مولفه تئوري ما «اخلاقي بودن» است.
2 ـ و عملوا الصالحات: يكي ديگر از آن 4 عاملي كه خداوند به آن اشاره ميكند، عمل صالح است. صالحات هم به صورت جمع به كار ميرود. يعني اين كه منظور از عمل صالح، اعمال صالح است و اين عمل صالح به معني عمل صالحي نيست كه مطابق اعمال شرعي و فقهي خيلي خاص باشد. صالحات وقتي به صورت صيغه جمع ميآيد مفهومش اين است كه يك معنا ندارد. عمل صالح ميتواند متعدد باشد. منظور از عملهاي صالح منحصراً اين نيست كه مطابق مقررات شرعي عمل كنيد، عمل صالح چيزي است كه عرف آن را تعريف ميكند; يعني عملي كه وجدان جمعي آن را صالح بداند، آن عمل صالح است.
در علم حقوق نيز وقتي بحث از جرم ميكنيم، ميگوييم جرم آن چيزي است كه وجدان جمعي را جريحه داركند. يعني اين وجدان عمومي است كه تشخيص ميدهد علمي جرم است يا جرم نيست. فلسفه پيدايش هيأتهاي منصفه نيز همين بوده كه وجدان جمعي از طريق نمايندگاني كه برميگزيند مع الواسطه قضاوت كند كه آن عمل، وجدان عمومي را جريحهدار كرده يا خير و جرم محسوب ميشود يا نه. لذا همان طور كه جرم را وجدان عمومي تشخيص ميدهد، عمل صالح هم چيزي است كه وجدان عمومي آن را عمل صالح بشناسد و مرجع تشخيص آنها وجدان عمومي است. شواهدي كه نشان ميدهد منظور از عمل صالح، اعمالي نيست كه در چارچوب احكام و قواعد فقهي باشند اين است كه در آيه ديگري در قرآن مجيد آمده است:
«ان الذين آمنوا و الذين هادوا و النصاري و الصابئين، من آمن بالله و اليوم الاخر و عمل صالحا فلهم اجرهم عندربهم و لاخوف عليهم و لا هم يحزنون». يعني اگر يهودي يا نصارا باشند و حتي از صابئين (ستاره پرستان) باشند اگر ايمان داشته و عمل صالح انجام دهند، فلهم اجرهم عند ربهم. اينها نزد خداوند مأجورند.
اگر مراد از عمل صالح اين بود كه عملي بايد مطابق با قواعد فقهي و شرعي و رسالهاي باشد، اشاره به اين كه عمل صالح حتي اگر از سوي ستاره پرستان هم باشد، نزد خداوند مأجور است، لغو بود; پس در اين جا اگر يهود و نصاري و ستاره پرستان هم عمل صالحي انجام بدهند، مستقل از اين كه عقيده آنها و مبناي عقيدتي آنها، درست يا نادرست باشد، آن هم نزد خداوند متعال پاداش دارد. اين جزو قطعيات و مقتضاي عدل خداوند نيز هست. وقتي كه ميفرمايد: «فمن يعمل مثقال ذرةٍ خيراً يره و من يعمل مثقال ذرة شراً يره»، خداوند وقتي يك ذره و مثقالي از عمل خير انساني را ناديده نميگيرد، چطور ميشود كسي عمل صالح انجام دهد اما به صرف اين كه مسلمان نيست، اين عمل صالح منظور نشود و ماجور نزد خداوند نباشد؟
3 ـ تواصوا بالحق: با آنكه عمل صالحي كه پيشتر اشاره شد ميتوانست شامل توصيه به حق و توصيه به صبر هم باشد، اما اينها را به صورت مستقل اشاره كرده، به لحاظ اهميت خاصي كه هركدام از اينها دارند. نكته بسيار ظريف و با ارزشي كه در همين عبارت به ظاهر كوچك نهفته است، اين كه «تواصوا» بر وزن تفاعل است. كساني كه با ادبيات عرب آشنا هستند ميدانند كه تفاعل يك بازي دو طرفه است. ضرب يعني زدن، تضارب يعني زد و خورد. يعني دو طرف بصورت متقابل كاري را انجام دهند. يك مفهوم تقابل در صيغه تفاعل وجود دارد. هر واژه و لغتي كه بر وزن تفاعل قرار بگيرد، يك بازي دو طرفه در آن نهفته است. معاني مختلفي براي باب تفاعل است، يكي ديگر از معانياش همين دو طرفه بودن است، يكي از معانياش پذيرش كاري است كه به نسبت فرد انجام ميشود، و يكي ديگر از معانياش پي در پي بودن يك چيز يا توالي و تدريج است.
اگر هر سه معناي باب تفاعل را در تواصوا بالحق لحاظ كنيد، معناي آيه چنين ميشود: انسانها در زيانند مگر كساني كه ايمان آورند، عمل صالح انجام دهند و كساني كه پي در پي و همواره (نه يك بار) اين وظيفه را انجام دهند و فكر نكنند وظيفهشان با يكبار عمل تمام شد، بلكه پي در پي و متدرجا توصيه به حق كنند و توصيه به حق را بپذيرند.
آن بخشي كه در اينجا بسيار مورد توجه من است، همين است كه امر به معروف و نهي از منكر يك وظيفه خاص است. وظيفه ما نسبت به ديگران است اما تواصوا بالحق عامتر از امر به معروف و نهي از منكر است. اينجا ميفرمايد: يكي از رمز و رازهاي پويايي يا انحطاط جامعه تواصوا بالحق است، يعني اينكه ما هر دو نسبت به هم توصيه به حق داشته باشيم، توصيه به حق كنيم و توصيه به حق را هم بپذيريم.
اين جاده جاده يك طرفهاي نيست و خود مفهوم حق هم در لغت معناهاي مختلفي برايش گفتهاند; حق به معناي عدل، حق به معناي درستي، يقين و به معناي امر شايسته است و بنابراين معناي آيه اين ميشود كه ما بايستي تواصي به حق داشته باشيم يعني متقابلا توصيه به عدل ،توصيه به انصاف، توصيه به اموري كه سزاوار و شايسته هستند داشته باشيم. هر عمل و عقيده درست و راستي را ميشود گفت «حق». با آن معنايي كه براي واژه حق در نظرمان است (به طور خلاصه حق يعني هر عقيده و عمل درست) عمل و عقيده درست را متذكر شويم و توصيه كنيم. چون خود آيه بر معناي خاصي متمركز نشده و فقط به صورت كلي تواصوا بالحق را مطرح كرده، ما هم ميتوانيم اين حق و تواصوا بالحق را به معناي عام بگيريم چنانكه اشاره شد.
نكته بعدي است اين كه تواصي به حق يعني در اين بازي دو طرفه است كه حق شناخته ميشود و باقي ميماند. حتي اگر ما از بعد كلامي، حق را يك امر اكتشافي بدانيم (چون يك تصور اين است كه حق يك وجود عيني ودر دسترس همه است) اما نگاهي كه بيشتر به نگاه عارفان نزديك است اين كه حق يك امر اكتشافي است به اين معنا كه حق در فرايند تعاملات اجتماعي ساخته و شناخته ميشود.اگر حق را به اين معنا در نظر بگيريم، تواصوا بالحق يعني در توصيه متقابل و دايمي و پيوسته است كه حق در يك جامعه شناخته ميشود.
4 ـ تواصوا بالصبر. همان بازي دو طرفهاي كه در توصيه به حق وجود دارد و ما نسبت به هم مكلفيم كه اين رابطه را داشته باشيم و هم بگوييم و هم بشنويم و بپذيريم بايد در اينجا هم رعايت شود و اين نكته بسيار ظريفي است. امروز به لسانهاي مختلفي مثل انتقاد از خود، نقد دو طرفه و… اين نكته بازگو ميشود و اينها همه بحثهاي مستتر در معناي اين آيه است و واقعا اگر تواصوا بالحق وجود داشته باشد، يعني ما همواره يكديگر را نقد كنيم، جلوي برخي از رفتارهاي عجولانه يا تصميمات نادرست گرفته ميشود. تواصوا بالصبر اين بازي دو طرفه را به قلمرو ديگري ميكشاند. ميگويد وقتي كه شما ميخواهيد تواصوا بالحق داشته باشيد، به هر حال اين امر بي دردسري نيست . دفاع از حق مستلزم زحمت و مبارزه است ولازمه جانبداري از حق، تحمل برخي از سختيها و شدايد در برخي از مراحل است و رونده اين راه بايستي اين شدايد را تحمل كند. و به قول حافظ
روندگان طريقت ره بلا ورزند رفيق عشق چه غم دارد از نشيب و فراز
به هر حال در اين راه نبايستي از نشيب و فراز غم داشت. روايتي از امام علي (ع) هست كه ميفرمايند: نسبت صبر به ايمان مانند نسبت سر به بدن است. يعني جايي كه صبر نباشد، ايمان هم به باد ميرود. گاهي صبر كردن از روي ناچاري است، صبر به عنوان يك گزينه ناگزير، به همين دليل ما گاهي در شرايطي قرار ميگيريم كه هيچ مفري به جز صبر نداريم، اين صبر شايد فضيلت نداشته باشد، چون اگر صبر نكنيد كار ديگري از دست شما برنمي آيد، آنچه در اين جا مورد نظر است، «صبر بصير» است. صبر بصير يعني صبري كه ناشي از آگاهي باشد. شما بدانيد كه عالم، عالم تزاحم و تصادم است، جاده زندگي يك جاده صاف و همواري نيست كه ما در آن بتازيم و ببازيم و بدون هيچ مانعي مسيري كه ميخواهيم برويم. عالم، عالم ابتلاست و نبايد تاب را از دست داد. جاده زندگي، جاده سخت و پر سنگلاخي است و در اين جاده انسان با سختيها مواجه ميشود و در اين سختيها هم بايد صبر بورزد. اگر اين جهان بيني را داشته باشيم كه عالم، عالم ابتلاست، يكسره ما در حال امتحان شدن و ابتلا هستيم.
اينجا صبر، بصيرت دارد. با صبر است كه كارها به بار مينشيند.
صبر تلخ آمد وليكن عاقبتميوه شيرين دهد پر منفعت
به هر حال خود صبر كار دشوار و سختي است، اما فضيلتش هم به همين سختي و دشواري اش است اما صبر هم يك مقوله صرفاً فردي نيست. اين طور نيست كه توصيه به صبر در يك حوزه خصوصي و شخصي باشد. صبر يك مقوله كلان و اجتماعي هم هست. توسعه و پيشرفت نيز بدون صبر امكان ندارد. مثلا اين تصوري كه در ذهن افراد عادي و در توده وجوددارد و گاه اين تفكر در ذهن فرهيختگان جامعه هم رسوخ ميكند كه توسعه و پيشرفت در جامعه ب صورت كيلومتري است! تعبير يا تشبيهي كه هميشه دارم اين است كه پيشرفت، دموكراسي و امثالهم كيلومتري نيست بلكه ميليمتري است. يعني ذره ذره ساختمان دموكراسي بايد در يك جامعه ساخته شود و خشت خشت آن روي هم نهاده شود. كساني كه تصور ميكنند دستيابي به اينها با خيزهاي بلند ميسر است و كيلومتري بايد پيش رفت وقتي كه در عمل چنين چيزي محقق نميشود، دچار سرخوردگي و انفعال ميشوند كه در رفتارهاي اجتماعي هم لحاظ ميكنيم. همين رويداد اخير (انتخابات دومين دوره شوراهاي شهر در اسفند 81) يكي از علتهايش همين است كه جامعه چون تصور ميكند كه بايستي حتما در طول مدت كوتاه، دستاوردهاي بسياري نصيبش ميشد و همه مطالباتش تحقق پيدا ميكرد، وقتي كه سطح انتظارات آنقدر اوج ميگيرد كه با امكانات و تواناييهاي موجود، هيچ تناسبي ندارد، شكاف عميقي بين امكانات و انتظارات به وجود ميآيد و موجب يأس و سرخوردگي در جامعه ميشود. از اين رو ميگويم صبر يك مقوله اجتماعي هم هست. ما بايد بپذيريم كه هر رشد و پيشرفتي با صبر و تحمل ميسر است، و در غير اين صورت دچار انفعال و وادادگي خواهيم شد.
صبوري فرصت تامل و سنجيدگي عمل و رفتار را براي انسان فراهم ميكند و آزمون و خطا و عوارض آزمون و خطا را براي انسان كاهش ميدهد.
اينكه در الا الذين آمنو و عملوالصالحات و تواصو بالحق و تواصو بالصبر «واو» ها، واو عطف هستند يا استيناف در اصل موضوع تغيير ايجاد نميكند تنها اين نتيجه را ميدهد كه اگر واو استيناف باشد يعني اين چهار عامل مستقل از همديگرند و اگر واو عطف باشد يعني هر چهار مورد بايد تحقق يابد و رعايت شود تا جامعهاي به قهقرا و فساد و ستم نگرايد.
اين سوره آنقدر اهميت دارد كه محمد عبده از قول امام شافعي نقل ميكند كه اگر در قرآن جز همين يك سوره نبود براي اصلاح جامعه بشر كفايت ميكرد و سيد جمال هم ميگويد يك سوره كوچك والعصر، اصحاب صفه را از خواري و ناداني به همه چيز و همه جا رسانيد.
البته سوره والعصر براي بيان ساز و كارهاي اجتماعي كاميابي و ناكامي و متوجه تماميت افراد و اعضاي جامعه است. در قرآن براي زعيمان قوم همچنين راهبردهايي مطرح شده است زيرا هم جامعه و هم راهبران آن در تعيين وضعيت سهيم اند. فبما رحمةٍ من الله كنت لهم و لوكنت فظاً غليظ القلب لانفضوا من حولك فاعف عنهم و استغفرلهم و شاورهم في الامر.
بنابراين مدلي كه از سوره والعصر استنباط ميكنيم اين است كه اگر اين 4 عامل يعني: ايمان، عمل صالح، تواصي به حق يعني هم گفتن و هم شنيدن، نقد پذيرفتن و نقد كردن و تواصي به صبر را مراعات كنيم، چنين جامعهاي جامعه متعادلي خواهد شد. نكتهاي كه ميشود به آن اشاره كرد، مناسبتي است كه اين سوره با سوره ما قبل خودش (سوره تكاثر) دارد: و اين دو سوره هر كدام يك نوع و نحوه از بيان مربوط به عمل فردي و اجتماعي هستند. در واقع روش آدميان را به دو زبان بيان ميكند كه انسانها درحال زيانند و چگونه ميتوانند جلوي اين زيان را بگيرند. سوره تكاثر به نحو مصداقي يكي از علل فرومايگي جامعه را كه تكاثر و تفاخر به مهتري و قوم و قبيلهگري است توضيح ميدهد، آنجا كه بحث از تكاثر ميكند، تكاثر هم بر وزن تفاعل است. تكاثر يعني فزون خواهي رقابتي. انسانهايي كه در فزون خواهي رقابتي هستند در زيانند مثلا در جامعه سرمايه داري، رقابت باعث ميشود كه غولهاي اقتصادي و كارتلها و تراستهاي تجاري اصلا نبينند در زير اين چرخهاي رقابت چه كساني دارند له ميشوند. به همين خاطر است كه اقتصاد رفاه براي تعديل افسارگسيختگي سرمايه داري به وجود ميآيد. و تكاثر صرفا به معناي افزودن نيست بلكه جنبه رقابتي دارد. چون تكاثر به معناي تفاخر به داشتن است. كساني كه به داشتههاي خودشان اعم از مال، ثروت و اشرافيت تفاخر ميكنند و آن قدر تفاخر ميكنند كه قرآن ميگويد: «حتي زرتم المقابر»، حتي ميروند در گورستانهايشان بشمارند، ببينند چه تعداد بيشتري نسبت به اقوام ديگر اشراف و افراد با نفوذ و متمول داريم. اين تفاخر به مهتري و اشرافيت و قوم و قبيلهگري و اشرافيت و مال اندوزي كه معناي تكاثر است بيان ميكند كه سرگرمي به اين تكاثر و تفاخر و اين فزونخواهيهاي رقابتي شما را باز ميدارد. اما نميگويد اين سرگرمي شما را از چه چيزي باز ميدارد. اينجا دست تفسير كننده باز است كه توضيح دهد. آيا ما را باز ميدارد از عمل به وظايف اخلاقي و انساني و وظايف ديني؟ اتصالي كه سوره تكاثر با سوره والعصر مييابد، اين است كه در والعصر به لحن ايجابي ميگويد كه اگر شما اين چهار كار را انجام دهيد، از بلايا و مصايب يك جامعه متكاثر نجات پيدا ميكنيد. با همين مدل تحليلي اكنون ميتوان دريافت چرا تراژدي عاشورا پديد آمد. در جامعهاي كه قوم و قبيلهگرايي حاكم شد، در جامعهاي كه تكاثر و تفاخر آمد و پول معيار فضيلت شد و به قول زيمل پول و ماديت به وسيلهاي براي سنجش ارزشها تبديل شد، در جامعهاي كه مسئوليت متقابل اجتماعي رخت بربست و انسانها امر به معروف و نهي از منكر را رها كردند و توصيه به حق را نپذيرفتند و به نقد آزادانه يكديگر و تحمل اين نقد و توصيه نپرداختند و در جامعهاي كه افراد آن به اصول و معياري پايبند نباشند، خود را مقيد به عمل صالح يعني عمل ديگرخواهانه ندانند و انگيزه همه اعمال فقط و فقط خود خواهانه باشد،(2) در جامعهاي كه افرادش به سرعت سر خورده شده و منفعل ميگردند، انحطاط، ستم، نفاق و سست عنصري و فساد غلبه ميكند و حاكماني از جنس خودشان بر آنان مستولي خواهند شد. كما تكونوا يولي عليكم.
در اين جامعه حسينها و صاحبان فضيلت حاشيه گزين و منزوي ميشوند و به صرف سرخوردگي مردم، نالايقان حكومت ميكنند و ميتوانند با دو سه درصد آرأ و پايگاه اجتماعي حكومت كنند و تباهي را شدت بخشند.
با همين مدل تحليلي ميشود به سراغ وقايع رفت و آنها را تحليل كرد. در جامعهشناسي يك تئوري و نظريه را برميدارند و به كمك آن به تحليل وقايع اجتماعي ميپردازند. نظريه مثل نورافكني ميشود كه بر روي هر واقعهاي كه ميخواهند آن را تحليل كنند پرتو مياندازد و منحصر به تحليل يك واقعه هم نيست. شما ميتوانيد با تئوري جامعهشناسي انقلاب همه انقلابها را تحليل كنيد. حالا اين تئوري ميتواند بعضي انقلابها را كاملا تبيين كند و بعضي انقلابها را تبيين نكند.
تئوري عوامل همبسته چهارگانه: 1 ـ اخلاق، 2 ـ عمل صالح، 3 ـ نقدپذيري و يا حوزه عمومي كه هابرماس بر آن تاكيد دارد و 4 ـ صبر بصير يا شكيبايي آگاهانه و منطقي; براي تبيين تحولات و رويدادهاي اجتماعي را ميتوان از بيرون دين و حتي بدون آگاهي و آشنايي با قرآن هم درك كرد و ممكن است فردي در حوزه فرهنگي غير مسلمان آن را دريابد اما همين يافته برون ديني با متن قرآن هم تطبيق كامل دارد و در جملات قصاري به صورت تئوري وار بيان شده است.
مدل تحليلي كه از سوره والعصر استنباط ميشود مدلي است كه براي هر واقعه اجتماعي به كار ميرود. البته ما در اين جا از منظر درون ديني نگاه ميكنيم. از منظر جامعه شناختي يك تئوري داريد كه هيچ ارتباطي هم به دين ندارد، ما از منظر درون ديني ميخواهيم بگوييم كه مطابق اين مدل يك قانونمندي بيان ميشود و خداوند ميگويد اين سنت تاريخ است، اين تجربه بشري است كه با اين چهار عامل يك جامعه سقوط و يا اعتلا پيدا ميكند، ميتوانيم تحليل كنيم كه اگر جامعهاي فاقد اين عناصر بود، در آن جامعه ظلم، فساد و بي داد و فقر به وجود ميآيد و در چنين جامعهاي است كه به نحوي اجتنابناپذير، جنبشهاي اجتماعي سامان ميپذيرند و حسينها ظهور ميكنند.
شما وقتي به جامعه عرب در صدر اسلام برگرديد، مينگريد كه يكي از دلايلي كه باعث وقوع فاجعه عاشورا شد، فقدان يكي از اين چهار عامل است. يعني جامعهاي است كه در آن ايمان رخت بربسته، عمل صالح وجود ندارد، تواصي به حق نيست و مردم همديگر را كنترل نميكنند، تواصي به صبر نيست، مردم در برابر زور و قدرت دچار سرخوردگي ميشوند و صبوري خودشان را از دست ميدهند. همان مردمي كه حسين بن علي را به كوفه دعوت ميكنند براي اين كه ناجي آنها شود و حكومتي را تشكيل دهد، همان مردم وقتي كه در برابر زور و سركوب قرار ميگيرند، مرعوب، سرخورده و منفعل ميشوند و عامل سست عنصري و واخوردگي موجب ميشود كه حسين بن علي در آن شرايط حساس و در اوج خطر در صحراي خشك و بي آب در برابر لشگر جرار تنها بماند، هر چند كه بعد از اين واقعه، همان كساني كه امام حسين را دعوت كرده و سپس تنهايش گذاشته بودند، همان مردم پس از آنكه تاوان كردار خويش را ميدهند دچار پشيماني ميشوند و حركتهاي انتقام جويانه شديدي را سامان ميدهند، اما ديگر دير شده و زماني است كه پيكر حسين پاره پاره شده.
انشأالله خداوند توفيق دهد كه مصداق بارزي باشيم از كساني كه خداوند در سوره والعصر توضيح ميدهد.
پي نوشتها
1- حتي اگر ايمان به خدا هم نباشد بايد يك سلسله اصول اخلاقي و نظام اخلاقي وجود داشته باشد كه ايمان به خدا در حقيقت پشتوانه آن است. ممكن است انساني باور به خدا نداشته ولي انساني اخلاقي باشد اما احتمال اخلاقي بودن و استواري در آن در ميان آنانكه باور قلبي و حقيقي (نه نمايشي) به خدا دارند بيشتر است. پژوهشهاي پيمايشي جامعهشناسان در جوامع مختلف نيز اين نظريه را تأييد ميكند.
2-مقوله خودخواهي و ديگر خواهي نقطهاي است كه نظريه اخلاقي و نظريه جامعه شناختي با هم تلاقي ميكنند و به هم ميرسند. درجهاي از خودخواهي لازمه زيست انساني و انگيزه بقا و تلاش است اما خودخواهي كه حقوق و منافع ديگران را به پاي خود قرباني كند نشانه انحطاط است.