در هفتمين بخش از رشته برنامه های نيم رخ، مسعود بهنود پای صحبت عمادالدين باقی، روزنامه نگار و نويسنده می نشيند.
عماد الدين باقی در گفتگوی خود با مسعود بهنود از روز بيست و دوم بهمن سال ۱۳۵۷ می گويد که چون بعد ازدوروز که از خانه شان در محله فقير نشين نازی آباد در جنوب شهر تهران دور بود به خانه برگشت، خانواده اش را ديد که برای او ختمی برپا داشتند چرا که به اين تصور بودند که او در درگيری های مسلحانه در پادگان فرح آباد کشته شده است.
به دنبال آن خاطره باز می گويد که وقتی مردم به شادمانی مشغول بودند از اين که رژيم شاهنشاهی ساقط شده است او و دوستانش در نازی آباد به فکر حفاظت از انقلاب به نگهبانی و جلوگيری از توطئه ها مشغول شدند ولی در مسجد محل جايشان نبود چرا که پيش نماز آن جا از روحانيون سنت گرا بود و با او و ديگرانی که پيروان علی شريعتی بودند مشکل داشت.
مسعود بهنود از باقی می پرسد به اين ترتيب در چهارده و پانزده سالگی با روحانيونی رو به رو شدی که به راحتی نوجوانی را می رانند. اين همان سرنوشتی است که هنوز دنبالت می کند. باقی با تاسف می گويد تجربه های مکرر. ولی وقتی از او پرسيده می شود که اين ها آيا هيچگاه خللی در ايمان او به عنوان يک فرد مذهبی و دين باور به وجود آورد پاسخ می دهد من به علت روابط پدرم با روحانيون صحنه ها ديده ام که گاه از خود می پرسم با ديدن همه اين ها چه طور بر ايمان مانده ام.
در نيم رخ هفتم عماد الدين باقی از کتاب های اول خود از جمله “کتاب در شناخت حزب قاعدين” که درباره جمعيت حجتيه نوشته شده و بار ها چاپ شده است ياد می کند که به گفته وی اشکال های بسيار دارد و امروز خود به بخش های بسياری از آن معتقد نيست چرا که در جو تند اول انقلاب نوشته شده و زبان تندش با کاری تحقيقی مناسبت ندارد.
کتاب دوم باقی دربيست و دو سالگي و زمانی که عضو دفتر سياسی سپاه پاسداران بود و درباره روحانيون نوشت چاپ شد که به دستور آيت الله خمينی توقيف شد و او نيز از سپاه پاسداران برای هميشه استعفا داد، سپاهی که به گفته وی در آن زمان مردمی بود و افراد به پوشيدن لباس آن افتخار می کردند
باقی که يک بار در زمان بازگشت آيت الله خمينی به ايران وی را از دور ديده است و بار ديگر زمانی که ازدواج می کرد از نزديک، و خطبه عقدش را رهبر انقلاب جاری کرده است، می گويد که از اوايل دهه شصت به دليل برخورد با بی عدالتی هائی که در زندان ها صورت می گرفت حساب خود را جدا کرده و از جمله در ذهن خود انقلاب و نظام را در دو مقوله جدا قرار داده است.
در بازگوئی از اولين شبی که به جرم نوشته هايش به زندان افتاد می گويد: “من مدت ها بود که منتظرش بودم و زندان امن تر از بيرون بود که مدام تهديد می شديم و در عين حال خوش حال بودم و به خود می گفتم اگر به اندازه دانه خردلی در به وجود آمدن اين وضعيت اسفبار سهم و نقشی داشته ام بايد کفاره آن را پس بدهم.”
در پايان مصاحبه بيست و پنج دقيه ای با عماد الدين باقی روزنامه نگار و پژوهشگر منقد وقتی مسعود بهنود از او می پرسد که آيا تاکنون فرزندانش از وی پرسيده اند که چرا انقلاب کرديد. وی جواب می دهد که دختران من اين را نپرسيده اند اما سخن مهم تری بر زبانشان آمد و آن زمانی بود که به زندان افتادم و همه دادخواهی ها به جائی نرسيد و دختر بزرگم گفت پدر وقتی اين ها به شما با اين سوابق رحم نکردند من معتقدم به ما هم رحم نخواهند کرد.
نيمرخ : مصاحبه با بي بي سي
مسعود بهنود: آقاي باقي روز 22 بهمن سال 1357 كجا بوديد؟
عمادالدين باقي: بعد از اينكه آخرين سنگرها فتح شد من پس از دو روز كه از خانواده دور بودم و آنها تصور مي كردند در درگيري هاي 20 تا 22 بهمن كشته شده ام با لباس سربازي و كلاه سربازي به خانه برگشتم.
مسعود بهنود: پس در اين زمان سرباز بوديد؟
نه خير، من وقتي كه واقعه 19 بهمن و حمله به پايگاه هوايي دوشان تپه شروع شد و از خبرش مطلع شدم بلافاصله به آنجا رفتم و در همانجا ماندگار شدم بخصوص هنگاميكه در اسلحه خانه توسط پرسنل نيروي هوايي شكسته شد و سلاحها توزيع شد و مردم هجوم آوردند و در اطراف پادگان سنگر بندي كردند من هم آنجا ماندم و به دليل اينكه لباس نداشتم و هوا باراني شد با پوشيدن لباس سربازي كه از پادگان بدست آورده بودم مي خواستم خودم را گرم كنم وقتي برگشتم منزل ديدم در منزل ما لباس سياه به نشانه عزاداري پوشيده اند و تعدادي از همسايه ها نشسته اند هنگامي كه وارد شدم مثل شوكي بود كه به مادرم وارد شد و همين طور كه در حال نماز خواندن بودند دو زانو نشستند روي زمين، فكر مي كردند بايستي منتظر شنيدن خبر پيدا شدن جنازه من باشند كه من از در وارد شده بودم.
بهنود: در اين زمان در چه مقطعي تحصيل مي كرديد؟
باقي: دانش آموز سال دوم دبيرستان
بهنود: شماها بچه هاي نازي آباد بوديد؟
باقي: بله
بهنود: بچه هاي نازي آباد كه يكي دو سالي بود ديگر افتاده بوديد به خواندن و از جمله و به طور مشخص كتابهاي دكتر شريعتي مي خوانديد؟
باقي: ما كتابهاي دكتر شريعتي را كه معمولا با اسم مستعار شريعتي بود مانند «علي سبزواري» و اسامي ديگر در دبيرستان به صورت قاچاق توزيع مي كرديم، و تعدادي هم تهيه كرده بوديم و در كتابخانه مسجد قرار داديم براي اينكه بدست جوانهاي مسجدي برسانيم و آن موقع بچه هاي نازي آباد و بچه هايي كه بيشتر در دبيرستان الهي بودند و اطلاعات سياسي داشتند به شريعتي خيلي علاقمند بودند، ما در مسجدمان به دليل اينكه پيشنماز به شدت مخالف دكتر شريعتي بود و او را مرتد مي دانست اختلافات زيادي پيدا كرديم به صورتي كه ايشان حتي يكبار پشت تريبون بين دو نماز سخنراني كرد و من و يكي ديگر از دوستان را پشت تريبون متهم كرد و گفت عماد كافر و سيدرضا بيدين است اين اختلافات تا جايي پيش رفت كه يكبار پيش نماز ما عموي خود را كه يكي از علماي قم بود و ايشان هم افكار به شدت سنتي داشت و مخالف ديكر شريعتي بود او را از قم دعوت كرد جلسه اي در منزلش تشكيل بدهد تا به اين وسيله ما را قانع كند كه دست از مواضع خودمان بكشيم.
ما از آقاي سعيد حجاريان كه آن موقع از جوانهاي فعال نازي آباد بود و چند سال بزرگتر از ما بود و در منطقه نازي آباد هم به عنوان يك نيروي فكري شناخته مي شد به وسيله سيد رضا دعوت كرديم كه ايشان در اين جلسه شركت كنند و طرف مناظره قرار بگيرد منتها اتفاق عجيبي كه افتاد اين بود كه سعيد وارد مناظره نشد، دوستان ناراحت بودند و احساس بدي داشتند و فكر مي كردند كه سعيد كم آورده ولي او به اين دليل تن به مناظره نداد كه اعتقاد داشت مناظره با كسي كه شريعتي را مرتد و كتابهايش را نجس مي داند و موضع او جزمي و راديكال است بيهوده است و بعدا ما دريافتيم كه اين رفتار سعيد ناشي از زيركي و هوشمندي بود.
بهنود: اين جزو اولين تجربه ها بود كه شما را به راحتي در 14، 15 سالگي تكفير مي كنند و مرتد مي دانند و اين همان نقشي است كه اكنون هم تا 40 سالگي داريد؟
باقي: بله، دقيقا يك تجربه مكرر.
بهنود: برخورد كردن با اين نوع سنت گرايي به ايمانت خللي وارد نمي كرد؟
باقي: من حتي فراتر از اين بر ايم يك پرسش جدي مطرح مي شود آن هم اين است كه چون در كودكي و نوجواني به دليل نوع ارتباط پدرم با روحانيان تا حد زيادي با علما آشنا بوديم و چيزهايي را به چشم مي ديديم كه فكر مي كنم مي توانست ايمان برباد ده باشد گاهي خودم گرفتار اين پرسش مي شوم كه چطور توانستيم اعتقاداتمان را حفظ كنيم.
بهنود: شما جزو نيروهاي اصلي انقلاب بوديد و حالا انقلابتان پيروز شده بود و حالا بهار پيروزي بود، شما در اين جشن چطور شركت كرديد؟
باقي: مثل همه مردم ديگر البته با يك نوع عمل ديگر به صورتي كه وقتي به محله خودمان برگشتيم به دليل اينكه رژيم از هم پاشيده بود، نيروهاي پليس و نيروي انتظامات و نيروهاي مسلح وجود نداشت و همواره هم اين نگراني بود كه بعضي از باقيمانده ها و عوامل ساواك به محلات يا مراكز حساس حمله كنند، بلافاصله بعد از اينكه به محل برگشتيم با عده اي از دوستان يك جمعي را سازماندهي كرديم كه از محله پاسداري كنند لذا ما بعد از اينكه خبر سقوط رژيم رسما اعلام شد ضمن اينكه مثل همه مردم خوشحال بوديم اما بيشتر گرفتار مسائل عملي شديم.
بهنود: اين مناطق كه به صورت كميته ها در آمدند شكلي گرفتند يعني خانه اي داشتند، محل گرفتند، رئيس كميته اي داشتند شما به كدام يك از شاخه ها نزديك شديد؟
باقي: در مسجدمان همان طور كه گفتم چون پيش نماز از قبل با ما اختلافاتي داشت و هيچ گاه حاضر نبود از ما حمايت كند و اجازه انجام سازماندهي كه دنبالش بوديم را نمي داد و عوامل ديگري را مورد حمايت قرار داد عملا كميته اي تشكيل شد مستقل از چيزي كه ما دنبال مي كرديم كميته اي بود كه مثل بسياري از محل هاي ديگر نيروهاي اصلي اش را همان جوانهايي تشكيل مي دادند كه قبل از انقلاب جزو لوتي ها شناخته مي شدند و آنها عناصر اصلي تشكيل دهنده اش بودند . لذا ما به دليل اينكه سپاه شيوه شكل گيري اش متفاوت بود بتدريج به سمت فعاليت در تشكيل سپاه پاسدارمان رفتيم.
بهنود: سابقه حمل اسلحه داشتيد يا همان دو روز 20 تا 22 بهمن دستتان به اسلحه خورد؟
باقي: نه ، من فقط در همان دو روز انقلاب يعني 20 تا 22 بهمن اسلحه را لمس و تجربه كرده بودم.
بهنود: شليك هم كرده بوديد؟
باقي: آن مدت هم يعني زماني كه با اولين گروه به صورت منظم در منطقه تسليحات ارتش وارد عمليات شديم كه در نزديكي آن پادگان دوشان تپه قرار داشت 4 نفر مسلح و آموزش ديده بودند و دوره سربازي را گذرانده بودند و من براي آنها خشاب پر مي كردم يعني 5 نفري وارد شديم كه آنجا به تصرف درآمد كار من خشاب پركردن براي آنها بود ولي بعد از آن خودم هم اسلحه دست گرفتم و شليك كردم و يك تجربهاي برايم شد منتها فقط شليك هوايي انجام دادم يعني اهل رزم نبودم و بعد هم كه وارد سپاه شدم فقط در حوزه فعاليتهاي فرهنگي بودم.
بهنود: وقتي جنگ شروع شد شما براي رفتن به جبهه داوطلب شديد؟
باقي: اولين تجربه ما از جنگ ماموريتي بود كه از دفتر سياسي به ما واگذار شد. دفتر سياسي نيروهايش را تقسيم كرد و قرار شد كه به نوبت افراد به صورت گروهي بروند به منطقه جنگي و در منطقه جنگي هم در واقع وظايفي متناسب با تخصصي كه افراد داشتند به عهده مي گرفتند وظيفه ما اين بود كه همراه با فرمانده گردان و نيروهاي عملياتي جلوتر از خط مقدم و حتي مركز فرماندهي همه جا حضور پيدا كنيم و لحظه به لحظه وقايع جنگ را به ثبت برسانيم.
بهنود: درس خواندتان در اين بين چطور مي شد؟
باقي: من درس خواندن را ادامه دادم يعني بعد از انقلاب ادامه دادم و دبيرستان را تمام كردم چون از پيش از انقلاب در مدرسه علميه اي در ميدان شوش تحصيل ادبيات عرب و منطق و مقدمات دروس حوزوي را شروع كرده بودم بعد از انقلاب هم ادامه دادم و در محلي به اسم دانشكده علوم اسلامي كه بعد از انقلاب تشكيل شد مدتي هم در آنجا درس خواندن را ادامه داديم.
بهنود: چه زماني به قم منتقل شديد؟
باقي : من از سال 61 يا اوايل 62 به قم رفتم.
بهنود: مشخصا براي درس يا به كار ديگري مشغول شديد؟
باقي: قبل از كناره گيري از سپاه هم مشغول دروس حوزوي بودم منتها بعد از كناره گيري از سپاه به طور تمام وقت به دروس حوزوي اشتغال پيدا كردم.
بهنود: لباس هم پوشيديد؟
باقي: فقط يكبار براي ماموريت ديگري كه به منطقه جنگي رفته بودم لباس پوشيدم.
بهنود: چرا لباس روحانيت تن نكرديد؟
باقي: خوب به دليل اينكه من هيچ وقت قصد اين را نداشتم كه يك روحاني حرفه اي شوم يا دروس حوزوي را تا مرحله اجتهاد ادامه دهم در واقع من يك گمشده اي داشتم و پرسشهايي برايم بوجود آمده بود و آقاي مطهري هم شخصيتي بود كه ما را كمي به اشتباه مي انداخت و ما فكر مي كرديم مطهري محصول حوزه است و گمان ميكرديم كه گمشده خودمان را مي توانيم در حوزه پيدا كنيم؛ به همين دليل علاقمند شدم به صورت فعالتري دروس حوزه را در قم ادامه دهم و به به قم رفتم و بعد از چندين سال درس خواندن متوجه شدم كه مطهري و امثال مطهري در واقع محصول شكستن ديوارهاي حوزه بودند و اگر در پوسته حوزه مي ماندند مطهري نمي شدند و نهايتش فقيهي مي شدند كه در فقه و اصول استخوان تركانده بودند ولي قادر نبودند به بسياري از پرسشهاي جديد پاسخ دهند لباس نپوشيدنم دلايل خاص ديگري هم داشت كه به لحاظ شخصي براي من خيلي مهم بود و آن اين بود كه وقتي من اولين بار لباس را پوشيدم متوجه شدم اساسا همين كه انسان اين لباس را بر تن خود مي كند و متمايز از ديگران مي شود و از طرفي ديگران هم نگاه متفاوتي به او مي كنند و نوع رفتارشان با او متفاوت ميگردد و ناخودآگاه انسان به جايي كشيده مي شود كه شايد اگر مثل بقيه مردم باشد و لباس عادي داشته باشد آن اتفاق براي او نميافتند. براي مثال من يكبار در جبهه براي شركت در نماز جمعه با لباس معمولي آمدم و وقتي كه آمدم به دليل اينكه ازدحام بود بايد در نوبت مي ايستادم و افراد چه بسا نوبت را هم رعايت نمي كردند و يك جوري رفتار مي كردند و دفعه بعد كه من با لباس آمدم ديدم همه كنار مي روند. اين آدم همان آدم بود هيچ فرقي نمي كرد اما اين دفعه مردم به او راه مي دادند و همه جا براي او حق تقدم قايل مي شدند رفتاري مي كردند كه ناخودآگاه اين رفتار تاثير منفي بر انسان مي گذارد و يك نوع احساس متفاوت بودن و بلكه به تدريج يك نوع حس استكبار بوجود مي آورد و من از بوجود آمدن چنين حسي به شدت بيمناك شدم.
بهنود: در شناخت قاعدين چطور بوجود آمد و بر اساس چه ذهنيتي شكل گرفت و موضوعش چه بود؟
باقي: در شناخت حزب قاعدين زمان كتابي بود حاوي تاريخچه انجمن حجتيه، تاريخچه و مواضع فكري و عقيدتي و سياسي اين گروه. من به اين دليل كه از پيش از انقلاب بوسيله يكي از دبيران در دبيرستانمان كه از اعضا انجمن حجتيه بود جذب انجمن شدم بودم و به دليل اختلافات فكري كه بر سر انقلاب و بر سر رهبري انقلاب بخصوص بر سر ديدگاههاي مرحوم مطهري بوجود آمد ما از انجمن بيرون آمديم. اين شناختي كه من از انجمن داشتم باعث شد كه مواضعش را بعد از انقلاب پيگيري كنم و در مركز تحقيقات عقيدتي _ سياسي سپاه كه بوديم قرار شد جزوهاي آموزشي در مورد احزاب سياسي تهيه شود. من آن موقع پروژه اي را تحت عنوان احزاب سياسي- مذهبي در تاريخ معاصر ايران در دست گرفتم. چون مي ديدم در مورد احزاب غير مذهبي كتابهاي زيادي نوشته شده اما در مورد احزاب مذهبي كه نقش مهمي هم داشتند و برخي وجوه پيچيده اي هم در تاريخ و عملكرد آنها مشاهده مي شود كاري نشده است. مثلا حزب برادران در شيراز، گروه تشيع در مشهد يا انجمن حجتيه. شروع كردم به نگارش تاريخچه و مواضع و ديدگاههاي انجمن حجتيه. آن موقع اين كار در مركز تحقيقات سپاه با عكس العمل شديد مواجه شد. درست در هفته واقعه شهداي حزب جمهوري اسلامي بود كه رهبر انقلاب در سخنراني اش كه همه توقع داشتند پيكان حمله ايشان متوجه گروه مجاهدين خلق شود ولي متوجه انجمن حجتيه شد و آن زمان به دليل اينكه يك ترس و هراس وسيعي در نيروهاي انقلاب نسبت به انجمن حجتيه و فعاليتهاي خيلي مرموزانه و شايد پنهاني انجمن حجتيه وجود داشت و حتي ماركسيستها معتقد بودند انجمن يك جريان مخفي و خزنده اي است كه دارد همه جا قدرت را به دست مي گيرد. اين تصور تقريبا تصور غالب شده بود و جامعه هم تشنه دانستن در مورد انجمن حجتيه بود به دليل خلأ و نياز و تقاضايي كه وجود داشت من اينها را فرستادم و به صورت پاورقي در روزنامه اطلاعات چاپ شد و حتي فرصت نكردم بعد از انتشار در روزنامه آنها را به شكل دلخواه دربياورم و در واقع كتاب مطلوب خودم را سامان دهم.
بهنود: الان چرا اين كتاب را نمي پسنديد و به آن انتقاد داريد؟
باقي: به آن انتقادات جدي دارم چون اين كتاب به شدت متاثر از فضاي سياسي اوايل انقلاب بوده و به هر حال آن موقع اقتضائات جواني ما و شور و حرارت و تندي و قضاوتهاي شتابزده و بيشتر دشنام بود و هيچ تناسبي با ادبيات علمي ندارد.
بهنود: خوب، اين كار غير اخلاقي را در اين كتاب نكرديد و در كتابهاي ديگر هم كرديد آن مورد چه بوده ؟ جنبش دانشجويي بوده؟
باقي: نه، من فكر مي كنم در كتابهاي بعد اين به مرور خيلي كمتر شد. مثلا در كتاب دوم كه در سال 64 منتشر شد. در آن كتاب از دشنام و ناسزا گفتن خيلي فاصله گرفته ام.
بهنود: اشاره به كدام كتاب مي كنيد؟
باقي: كتاب كاوشي درباره روحانيت.
اين كتاب در اوايل سال 65 توقيف شده و آن موقع وسيعا شايع شد كه امام خميني دستور دادند اين كتاب توقيف شود. من البته هيچ وقت نتوانستم ارتباط مستقيمي برقرار كنم تا صحت و سقم آن براي من محرز شود اما واسطه ها و راوياني كه بودند تاييد مي كردند كه چنين چيزي بوده.
بهنود: شما هيچ وقت امام را از نزديك ديديد؟
باقي: يكبار در همان روز ورود ايشان به ايران بود و يكبار هم به صورت كاملا مستقيم و آن هم زماني بود كه ما براي اجراي خطبه عقد رفتيم خدمت ايشان.
بهنود: از خشونتي كه زير پوست تاريخ ما در اين مدت روان بوده تا كجايش را برايش توجيه داشتيد و از كجا نه؟
من معتقدم كه بايستي بين وضعيت انقلابي و شرايط پس از انقلاب كه وضعيت عادي مي شود تفاوت گذاشت. در دهه اول انقلاب بسياري از خشونت ها كه اتفاق افتادند هر چند توجيه اخلاقي ندارند يعني نمي شود از لحاظ اخلاقي از اين خشونت ها دفاع كرد، اما در وضعيت انقلابي اولا يك التهاب وجود دارد، رفتارها واكنشي و غريزي است فضا، فضاي عاطفي است، نه فضاي عقلاني و در واقع مي شود گفت تنازع بقايي كه در وضعيت انقلاب اتفاق مي افتد نمي شود حكم اخلاقي براي آن صادر كرد. اما بعد از فوت رهبري انقلاب حتي قبل از فوت ايشان با تغيير شرايط مواجهيم يعني كاريزماي رهبري به تدريج مي رود كه روتينه بشود و يك نظام مستقر سياسي بوجود مي آيد. بعد از جنگ ديگر شرايط جنگي و بهانه جنگي هم وجود ندارد رهبري كاريزماتيك هم نيست و به جاي وضعيت انقلابي با يك نظام مستقر سياسي روبروييم. در اين زمان بسياري از خشونت هايي كه اتفاق افتاد ديگر به هيچ نحوي قابل توجيه نيست به ويژه كه اين خشونت ها يك طرفه هم بوده و خشونت دو طرفه نبوده است.
بهنود: اولين باري كه به زندان رفتيد كي بود؟
بعد از انقلاب من تنها زنداني كه تجربه كردم همان زنداني بود كه در پي كودتا عليه مطبوعات اتفاق افتاد كه دامنش شما را هم گرفت.
بهنود: بله، شما اولين شب است كه كاري غير از نوشتن نكرديد و رفتيد و وارد زندان شديد اين زندان زندان حكومتي بود كه در 22 بهمن برايش تا لبه جان رفته بوديد و بعد هم پاي آن ايستاده بوديد؟
باقي: دقيقا
بهنود: حالا همين انقلاب شما را زنداني كرده احساس يك بچه مذهبي زنداني شده در حكومت ديني يعني چي؟
تصور و احساسي كه نسبت به حكومت جمهوري اسلامي داشتم در مقطعي كه به زندان رفتم همان تصور و احساسي نبود كه در 22 بهمن سال 57 داشتم.
به عبارت ديگر باورهاي ما نسبت به حكومت از اواسط دهه 60 ترك برداشته بود مثلا فرض كنيد وقتي خانمي با طفلش از تهران به قم مي آمد و از ما استمداد مي كرد به خاطر اينكه شوهرش مدتها زنداني بود ما پيگري هايي براي رهايي شوهرش از زندان انجام داديم. خانمي بود به اسم صولت نواب، پيگيري هاي زيادي كرديم به وسيله افرادي كه نمايندگان آيت الله منتظري در زندانها بودند پرونده ايشان را مطالعه كردند معلوم شد ايشان جرمي مرتكب نشده و فقط در موج دستگيري هاي 30 خرداد 60 گرفتار شده و عضويت يك گروه كمونيستي بوده. او حتي پيش از وقايع 30 خرداد دستگير شده بود. همسر اين زنداني مي گفت كه: بازجوها چگونه از ترس و نگراني خانواده ها استفاده مي كردند مثلا هيچ مناسبتي نداشت كه بازجو به منزل آنها برود و در منزل كسي كه متهم است و الان در زندان هست بنشيند و غذا بخورد و پاسور بازي كند و خودش را داخل اين خانواده كند و طمع هايي داشته باشد و مشكلاتي بخواهد ايجاد كند اينها هم چيزهايي بود كه در ما حاشيه مطلع مي شديم و خيلي تكان دهنده و ناراحت كننده بود و سرانجام وقتي نمايندگان آيت الله منتظري در زندانها خبر دادند كه او آزاد مي شود و اين انتظار بوجود آمد كه زنداني آزاد شود اين خانواده جشن گرفتند و خودشان را آماده پيشواز براي آمدن زنداني شان كردند و وقتي كه اين خانم و كودكش آخرين بار به منزل ما آمدند از فرط خوشحالي در پوست نمي گنجيدند. يك شب اين زنداني به خانواده زنگ زده و با اينها احوال پرسي مي كند و بدون اينكه خانواده اطلاع داشته باشند سحرگاه ايشان اعدام مي شود يعني زماني كه مطلع مي شوند اقداماتي براي آزادي او صورت گرفته و دارد آزاد مي شود بلافاصله او را اعدام مي كنند در حالي كه نه حكم اعدام داشت نه جرمي در اين حد داشت و اين خانواده وقتي فرداي آن روز كه بايستي زنداني شان آزاد بشود با خبر اعدام روبرو مي شوند شما يك لحظه تصور كنيد كه چه ضربه هولناك روحي به اين خانواده وارد مي شود اصلا تصور اين هم در احساس و عقل انسان نميگنجد، كارنامه نظام جمهوري اسلامي و كارنامه انقلاب دو كارنامه متفاوت است.
بهنود: شما خودتان را زنداني نظام جمهوري اسلامي مي دانستيد و نه زنداني انقلاب؟
باقي: بله، ضمن اينكه وقتي وارد زندان شدم احساس بسيار خوشايندي در آن لحظه داشتم يكي به دليل اينكه فكر مي كردم اين زندان مي تواند ما را تطهير كند و اگر ما به اندازه خردلي در به وجود آوردن اين وضع اسفبار در كشور سهمي و نقشي داشتهايم به هر حال بايد كفاره گناهمان را بدهيم.
بهنود: شما سه دختر داريد، وقتي در زندان بوديد پسر يكي از دوستانمان در يك نامه اي به پدرش نوشته بود كه چرا انقلاب كرديد كه خودت را به زندان بياندازي و ما را بي سرپرست بگذاري آيا بچه هاي شما هم از اين سوال ها از شما مي كردند؟
باقي : دخترهاي من چنين سوالي نكردند اما چيز مهم تري از آنها شنيدم آن هم اين بود كه از همان اوايلي كه من رفتم زندان و در اولين مرخصي آنها به من مي گفتند بابا جان وقتي حكومتي به شما رحم نكند كه اين سوابق را با آن داشتيد و به هر حال جزو كساني بوديد كه انقلاب كرديد و انقلاب را به وجود آورديد اين حكومت به ما هم رحم نخواهد كرد.