يكي از پرسش هايي كه به كرات با آن مواجه مي شويم اين است كه چرا و چگونه كساني كه حادثه اشغال سفارت امريكا را در 1980 آفريدند اينك در زمره چهرههاي اصلاح طلب و ميانهرو و يا حتي موافق رابطه با امريكا هستند؟ به عبارت ديگر چرا و چگونه عناصر انقلابي راديكال تبديل به اصلاح طلب شدهاند؟
اين پرسش را در دو بخش پاسخ ميدهم. نخست: تبيين كلي پروسه تغيير و دوم: تبيين موردي اشغال سفارت امريكا
پروسه تغيير
فهم چرايي و چگونگي تبديل عناصر انقلابي به اصلاح طلب نيازمند نگاهي جامعه شناسانه است.
1- بسياري از چهرههاي شناخته شده اصلاح طلب امروز در بحبوحه انقلاب جزو چهرهها و رهبران انقلاب و نخبگان نبوده و جزو توده مردم به شمار ميآمدند. جوانان فعال و انقلابي كه درصف مردم، دانش آموزان و دانشجويان قرار گداشتندو افرادي عادي بودند.
پاره اي از تحليلگران هنگامي كه ميخواهند انگيزههاي انقلابي را تعريف كنند به جامعه نگرشي يكپارچه دارند. به عبارت ديگر تمامي آناني را كه در انقلاب مشاركت كردهاند اعم از رهبران و توده مردم يكدست و همنوا و داراي انگيزههايي واحد مي پندارند ولي واقعيت اين است كه بايد در انگيزه يابي ها، توده مردم را از نخبگان تفكيك كرد. دليل آنكه اين نقطه از متن را براي بحث برميگزينم اين است كه اصولاً انقلابات در شرايط فقدان جامعه مدني روي ميدهند يعني در وضعيت فقدان نهادهاي حائل و واسط ميان ساختار قدرت و جامعه. نخستين مشخصه اينگونه جوامع دو قطبي شدن است كه دريك سوي آن اكثريت توده هاي مردم و درسوي ديگر اقليت قرار دارند. اين اقليت شامل اپوزيسيون و نخبگان است. از حيث جامعه شناختي مراد از نخبگان اعم از نخبگان حاكم و غير حاكم مي باشد. در چنين جامعهاي هر چند كه نخبگان غير حاكم از دل توده بيرون ميآيند اما هنگامي كه افرادي از توده مردم به نخبگان ميپيوندند زبان و ادبيات آنها تغيير مي كند. من در انقلاب سال 1979 هفده سال داشتم و بسيار فعال بودم . مشاهده كردهام كه آنچه در ذهن توده مردم ميگذشت همان چيزهايي نبود كه در جامعه روشنفكر و نخبه مطرح بود. اينان بحث هاي ديگري داشتند و جامعه پنداري ديگر داشت كه فقط درپاره اي نقاط به اشتراك مي رسيدند؛ اما يگانگي نخبگان و توده تبليغ و تصور مي شد. اكثريت مطلق جامعه تا چند ماه پيش از پيروزي انقلاب يك جمعيت كاملاً غير سياسي را تشكيل ميدادند. بسياري ازدانشآموزان دبيرستان ما حتي نام نخست وزير كشور رانمي شناختند. طبيعي است در چنين جامعهاي كه اين سان با سياست و امور سياسي كشورش بيگانه است، گفتماني كه دراقليت اپوزيسيون و نخبگان جامعه جريان دارد با آنچه در توده مردم وجود دارد داراي فاصله بسياري است.
بنابراين شكلگيري گرايش به شورش در توده هاي مردم بيش از هر چيز به وضعيت زندگي و موقعيت اجتماعي خودشان باز ميگردد براي مثال نا امني شغلي، نا امني اقتصادي و يا پاره اي از مشكلاتي كه ريشه اجتماعي دارند همچون اختلافات درون خانوادگي . دريك مقطع خاص اين نارضايتي ها و گرايشهاي شورش گرانه مردم به ايده آل هاي روشنفكران و اقليت اپوزيسيون پيوند مي خورند و اين پيوند به سرعت گسترش مي يابد و فراگير ميشود. در توضيح اين نكته مي توان يادآور شد كه تا پيش از حادثه جمعه سياه يا 17 شهريور 1357 هنوز دو نيروي انقلابي و ضد انقلابي تصميم خود را اتخاذ نكرده و موازنه گذشته ميان آنان برقرار بود. گروههاي كوچكي در سطح محله ها و يا شهر بسيج شده و تظاهرات كردند و شعار دادند اما اكثريت مردم تماشا گر بوده و به آن نميپيوستند و هنوز تصميمي اتخاذ نكرده بودند. در حالي كه اين مردم از حيث زندگي شخصي خويش هر كدام به دليلي ناراضي محسوب ميشدند.
از شهريور 1357 به بعد اين مردم در مقياس وسيعتري در اختيار اپوزيسيون قرار ميگيرند. اگر پيش از آن بخشي ازنيروها با انگيزهمذهبي وارد كارزار ميشدند اين انگيزه ها نيز سياسيتر گرديد. يكي از رخدادهايي كه اين فرايند را تشديد كرد افشاگريهايي بود كه درباره فسادهاي مالي و يا وضع زندانها صورت ميگرفت. در جامعهاي كه اطلاع رساني وجود نداشت و فضا بسته بود ناگهان بيانيه هايي دست به دست ميچرخيد و آگاهي هايي در مردم پراكنده ميشد كه تماشا گران را به اين نتيجه ميرساند و متقاعد ميساخت كه آنانكه به خيابانها آمدند دلايلي دارند. رژيم شاه كه در اثر اين افشاگري ها دربرابر سوالات اساسي قرار گرفته بود نميتوانست به آن پاسخ دهد و يا مردم به پاسخ هايش اعتماد نداشتند. رژيم شاه با غير سياسي كردن مردم براي خود احساس امنيت تدارك ديده بود اما از همين نقطه آسيب ديد و نشان داد كه در يك جامعه سياست زدايي شده رژيم حاكم بر خلاف تصور خودش بيشتر در معرض خطر است. اگر مردم سياسي بودند در مورد داده هاي افشاگرانه پوسش ميكردند، منبع و ماخذ آنهاو اعتبار داده هاي افشاگرانه را مورد بررسي قرار ميدادند اما غير سياسي كردن جامعه رژيم را شبيه قارچي ميسازد كه ريشه ندارد. به همين سبب هنگامي كه مردم آرام آرام عصيان ميكنند و به موازات آن آرمان و يوتوپيا كسب مينمايند از طريق همان اتصالي كه به اقليت نخبه و اپوزيسون يافته اند گرايش هاي شورشگرانهشان به جريان انقلاب تبديل ميشود. در همين اثناء به حافظه تاريخي خويش نيز مراجعه ميكنند و آرمانهايشان مشروعيت تاريخي هم مييابد و احساس ميكنند اين آرمانها، خلق الساعه نبودهاند.
بطور خلاصه؛ ابتدا بدون هيچ آرمان بلند پروازانه و انقلابي (كه بعدها در ذهن انسان شكل ميگيرد) در واكنش به شرايط موجود اجتماعي و اقتصادي و ناامنيهاي اخلاقي، نوعي ميل و گرايش به شورش در «من» شكل ميگيرد و انگيزههاي اوليه عمل و اعتراض تدارك ميشود. به تدريج در اثر ارتباطات و تعاملات به ويژه پيوندي كه توده ناراضي با نظريات نخبگان پيدا ميكنند، آرمان هم بر آن افزوده ميشود و اين آرمانها، اعتراض به وضع موجود را به خواستهاي براي دگرگوني وضع موجود مبدل مي سازد.
بنابراين با لحاظ كردن تفاوت ظريفي كه گفته شد، در ذهن نوع ما كه از آغاز انقلاب به مثابه يك عضو از توده حركت كرديم، مفهوم تحول و انقلاب به صورتي كه بعداً حادث شد وجود نداشت و انقلاب پا به پاي عمل ما شكل ميگرفت. پيوند با آرمانهاي تاريخي مانند الگوي عدالت علوي (يكي از پيشوايان اسلامي در 1400 سال پيش كه نزديك به 5 سال حكومت كرد) كه سالها از طريق منبرها يا تريبونهاي وعظ روحانيون شنيده بوديم خواست دگرگوني را به وجود ميآورد. خواستههايي از اين قبيل كه ديگر كسي زندان نرود، شكنجه نشود، فقير نباشد، حاكم ستم نكند و …
1- انقلابها همواره با يك رهبري كاريزماتيك رخ دادهاند اما پس از پيروزي انقلاب اين كاريزما به علت روز مرگي و روتينه شدن به تدريج افول ميكند و كارآمدي گذشتهاش را از دست ميدهد. از اين پس رهبري براي حفظ كارآمدي خويش به سازو كارهاي قدرت نيازمند است. اعمال زور از يك طرف و مشروعيت انقلابي و تودهاي داشتن از طرف ديگر راه را براي واكنشهاي براندازانه و انقلابيگري مسدود يا بسيار دشوار ميسازد.
3- رفتار جمعي در جريان انقلابات موجب مي شود كه افراد در ميان انبوه خلق از خود بي خود شده و استحاله شوند و كنش هاي عاطفي بر سنجيدگي و حسابرسي و كنش عقلاني غلبه كند. پس از مدتي كه از انقلاب سپري ميشود در اثر ان روز مرگي ها از يكسو و مواجه شدن دولت انقلابي با مسايل و مشكلات واقعي (كه ديگر شعارها از عهده حل آن برنميآيند) فرد مجبور است واقعگرا شود و به سوي عقلانيت عزيمت كند. بنابراين موازنه گذشته بهم خورده و به تدريج كنش هاي عقلاني غلبه ميكند. در بحبوحه انقلاب، شعار هاي بلند پروازانه سرداده ميشود و گمان ميكنند به سادگي مي توان به اهداف اعلام شده رسيد اما در عمل با موانعي روبرو مي شوند كه نشان ميدهد شعار دادن آسان و عمل كردن دشوار است. و اينهمه زمينه واقعگرايي را فراهم ميسازد.
4- نيروهاي انقلابي به تجربه در مييابند كه انقلاب، پاسخگوي همه مشكلات نيست و تنها درمرحله تحول بنيادين وضع موجود و تغيير رژيم سياسي، كارآمدي دارد اما پس از آن ديگر اين انقلاب نيست كه پاسخگوي مشكلات است بلكه به مديريت، تدبير و سنجيدگي و واقع بيني نياز است.
5- نيروهاي انقلابي با مطالعه سرنوشت ساير جنبش هاي انقلابي دريافتهاند كه هيچيك از انقلابات نتوانستهاند به اهداف و آرمانهاي اعلام شده خويش دست يابند و همين نكته آنها را مجاب ميكند كه متوسل به روش اصلاحي شوند. آنها مايل نيستند هزينه هاي انقلاب را بار ديگر بپردازند و شاهد خرابي هاي ناشي از آن باشند به همين دليل ميگويند يك نسل دو بار انقلاب نميكند. آنها با استفاده از تجربه خود ميگويند مي توان اهداف را با روشهاي كم هزينه تري تعقيب كرد.
6- در شرايط قبل از انقلاب به اين علت كه اصلاحگري امكان ندارد و ساخت سياسي بسته است و اصلاح يعني ايجاد تغييرات در چار چوب حقوقي و نظام موجود مسير نيست انقلاب گريز ناپذير ميشود خصوصاً درصورتي كه آن رژيم سياسي اصلاح ناپذير ، فاقد مشروعيت هم باشد.
مانند رژيم پهلوي كه پدر توسط كودتاي انگليسي سيد ضيا و رضا خان به قدرت رسيده و پسر با اشغال ايران توسط متفقين بر مسند نشانده شد و با كودتاي 28 مرداد دو باره قيام ملي سركوب و به قدرت بازگشته و از بنياد فاقد مشروعيت است. پس از انقلاب به دليل اينكه نظام موجود از سابقه مردمي و مشروعت برخوردار است و نوعي اقتدار دارد به گونهاي كه بخشي از مخالفان تندرو را از پاي درميآورد. ساير مخالفان وضع موجود متقاعد مي شوند كه درهمين چارچوب دست به اصلاح بزنند: به عبارت ديگر يك امر ما تقدم(apriori) در انتخاب تز اصلاح نقش كليدي دارد.
7- آنچه تاكنون گفته شد درباره زمينههاي تكوين اصلاحگري است اما اين پرسش را كه چرا برخي افراد اصلاح طلب ميشوند نمي توان بدون توضيح درباره چگونگي فرايند اصلاحگري پاسخ داد. انقلاب پس از انكه مشمول مرور زمان شد براي نسل پس از انقلاب به يك واقعه تاريخي تبديل ميشود كه پيوند عاطفي با آن ندارند و فقط بخشي از تاريخ اخير آنها محسوب ميشود. براي نسل انقلابي هم ممكن است گرد و غبار نسيان بر خاطرهها بنشيند و پس از يكي دو دهه فقط نيم خاطرهاي از آن باقي بماند اما به دليل اينكه خودشان آفريننده اين رويداد بزرگ بودهاند نوعي تعلق خاطر و پيوند عاطفي با آن دارند و انقلاب براي بسياري از آنان ، حتي پس از سالها، يك پديده نوستالژيك است.
8- از سويي نسل انقلابي كه شرايط پيش از انقلاب را درك كرده و باور دارد كه در برابر مشكلات عميق موجود راهي جز انقلاب نبوده و به بيان ديگر انقلاب ها را به وجود نياوردهاند بلكه انقلابها ميآيند و همچنين باور دارد كه اهداف انقلاب، مقدس و ارزشمند بودهاند و جنبش اجتماعي براي تبديل ديكتاتوري به دموكراسي ، فقر و استثمار به عدالت و وابستگي به استقلال پديد آمدهاست اكنون برآن مي شود كه با تفكيك حساب نظام سياسي از انقلاب، بتواند از آرمانها و دستاوردهاي انقلابي دفاع كند.
بخشي از فرايند اصلاحگري به تلقي نيروهاي انقلابي در مورد شيوه دفاع از دستاوردهاي انقلاب باز ميگردد. برخي از آنان تصور ميكنند كه بهترين راه ماندگاري انقلاب، رعايت تسامح و تساهل و انعطاف پذيري است كه ميتواند مانند عصر انقلابي ، گروهها و گرايشات مختلف را به همزيستي برساند. آنها در صورت لزوم دست به ارائه تفسير مجددي از اصول و آرمانهاي انقلاب ميزنند كه با تفسيرهاي رسمي دولتي مغاير است. آنها چون تجربه انقلاب را درك كرده و مشاهده كردهاند انعطاف ناپذيري، موجب شكنندگي و تكوين جريان براندازي است لذا بر آن هستند كه حفظ نظام انقلابي هم در گرو انعطاف داشتن و روا داري است. از اينرو هر چه ما بتوانيم كساني را كه بيرون از دايره نيروهاي انقلابي هستند به درون اين دايره بياوريم انقلاب و ارزش هاي انقلابي ماندگارتر ميشوند. در طرف مقابل آنان كساني هستند كه گمان ميبرند هرچه انعطاف بورزيد و دايره را وسيعتر بگيريد موجب رقيق شدن جريان انقلابي و استحاله ارزش هاي انقلابي ميگردد و در دراز مدت چيزي از انقلاب و خلوص ايدئولوژيك نميماند.
9- علت ديگري كه بر قبض و بسط دو نگرش فوق تاثير ميگذارد تفاوت «نگاه از درون» و« نگاه از بيرون» است. بسياري از نيروهاي انقلابي ماداميكه در درون ساخت قدرت هستند از درون به مساله مينگرند و بيشتر متمايل به شيوه دوم (حفظ خلوص و دايره محدود ياوران و همراهان) هستند. آنان غالباً اسير پنداري ميشوند كه براي حفظ وضع موجود و اجتناب از انعطاف ميكوشد اما هنگامي كه به هر علتي از كاست قدرت بيرون ميآيند يا رانده ميشوند و به تدريج تلقيها و نگرشهايشان دستخوش تغيير ميگردد. براي مثال افرادي كه در دورههاي بعدي وزير يا نماينده مجلس نميشوند و يا بخاطر اينكه جدالهاي ايدئولوژيكي پس از انقلاب منجر به توليد يك فرايند خودپسندي و خود معياري ميگردد و برخي از نيروها به دليل اينكه كاملاً تابع يا منطبق با تفسير آنها از ايدئولوژي رسمي عمل نميكنند كنار گذاشته ميشوند. آنانكه از بيرون به قدرت نگاه ميكنند بيشتر متوجه معايب قدرت و معايب شيوههاي خويش ميگردند آنگاه درمي يابند اكنون كه دربيرون از حوزه قدرت قرار دارند و درمعرض نامهربانيها هستند در حقيقت قرباني همان نگرشي هستند كه پيشتر در درون كاست قدرت داشتند. بدين ترتيب برخي رفتارهاي انقلابي گذشته دچار چالش و پرسش ميشوند و با قربانيان ديروز احساس همدردي و همدلي و همنوايي مي يابند.
اشغال سفارت تا تمايل به غرب
براي درك درست رويدادي كه بازتاب وسيع و عميقي در سطح جهان يافت و تاثير ماندگاري بر روابط ايران و امريكا بلكه ايران و غرب نهاد بايد پوسته سياست را شكافت و به جهاني وسيعتر و اجتماعي وارد شد. بايد به اين پرسش پاسخ داد كه چرا مردم ايران و احزاب و شخصيتهاي سياسي به صورت يكپارچه به حمايت از اشغال سفارت امريكا پرداختند. تمام گروههاي مخالف حكومت كنوني ايران كه درتلاش براي براندازي ان هستند، آن روز هواداران خويش را در حمايت از اين رويداد بسيج ميكردند. بايد با روش تفهمي و مردم شناسي به درون فهم و پندار بازيگران و كنشگران آن روز رفت و فهميد كه چه انديشه اي آنان را به شوق و تشويق در ماجراي اشغال سفارت امريكا وا مي داشت ؟ گرچه قلمرو مطالعه، قلمرو غير مستقيم است و كنشگران يا در دسترس نيستند يا اينكه امروزه تغيير نگرش دادهاند اما اجمالاً مي توان گفت كه اشغال سفارت امريكا و تداوم اشغال سفارت دو مقوله جداگانه است. اگر اشغال سفارت امريكا را حتي دولتمردان امريكايي قابل توجيه ميدانستند و برابر اسناد به دست آمده از سفارت آن را پيش بيني ميكردند و اگر خاطرات منتشر شده مقامات كاخ سفيد پس از اين ماجرا نشان ميدهد كه پيش از اشغال سفارت در ميان آنها اين بحث جريان داشت كه پذيرفتن شاه موجب سوء تعبير و نگراني و در نتيجه خشم ايرانيان خواهد شد و اگر برخي دولتمردان امريكا اين حادثه را واكنش طبيعي ملت ايران تلقي كردند و اگر اشغال كنندگان سفارت در آغاز برآن بودند كه به مدت سه روز سفارت را تسخير كرده سپس آن را تخليه كنند اما ادامه اشغال سفارت بود كه منشاء مشكلات ملي و بينالمللي گرديد و پيش از آنكه يك واكنش طبيعي باشد يك منازعه سياسي بود. اينكه چرا اشغال سفارت امريكا تداوم يافت يك موضوع سياسي و جداگانه است. آنچه هدف اين فراز از نوشتار است بررسي همنوايي اجتماعي و ملي با فاز اول يعني اشغال سفارت امريكاست. سه عامل مشخص را ميتوان در اين رابطه ذكر كرد:
1- خاطره كودتاي 28 مرداد 1332 و سركوب قيام سال 1342 كه با حمايتهاي ديپلماتيك امريكا و اروپا از شاه در بحبوحه انقلاب 1979 پر رنگتر ميشد نوعي نگراني دائمي نسبت به عمليات پنهاني امريكا را در نخبگان و مردم پديد آورده بود و چون احساس خطر همواره موجب واكنش است، همين احساس بود كه جامعه را ترغيب به حمايت از حركتي ميكرد كه ميپنداشت مركز يك توطئه را خاموش ميكند.
2- احساس تحقير شدگي موجب ميشد كه در برابر اشغال سفارت خانه بزرگترين قدرت جهان احساس غرور و طرد يا جبران تحقير شدگي به صورت اپيدمي درآيد. اين فرافكني و مبارزهجويي به احساس شخصيت و رضايت افراد ميانجاميد.
3- دو عامل پيشين به حضور پي در پي و خود انگيخته تودههاي مردم و اقشار و اصناف مختلف در برابر سفارت امريكا ميانجاميد و انبوه خلق را پديد ميآورد. به تعبير گوستاولوبون، افراد در انبوه خلق اراده فردي خويش را از دست داده و دچار هيجان جمعي شده و روح جمعي مييابند و در آن استحاله ميشوند.
اشغال كنندگان سفارت امريكا جداي از انگيزه هاي اوليه خويش يا دلايل تداوم حركت مستثني از سه عامل فوق نبودند. آنها نيز تحت تاثير عوامل پيش گفته عمل مي كردند و با گذشت زمان و دگرگوني ايام، به وضعيت عادي بازگشته و به تدريج نگاه و ارزيابي متفاوتي يافتند. نگاهي كه آنان را براي ورود به عصر اصلاحگري آماده تر ميساخت.