چرا ایران را دوست دارم؟
عمادالدین باقی
روزنامه شرق،ش 3494 سه شنبه15مرداد1398ص1و آخر
این سوالی است که نمی دانم آیا بسیاری از افراد به آن اساساً فکر کرده اند یا فکر می کنند؟ بعضی ها هم ممکن است با دلیل یا بدون دلیل ایران را دوست داشته باشند، بعضی ها نیز ممکن است اصلاً ایران را دوست نداشته باشند و به اجبار در آن زندگی کنند و آنهایی هم که دوست دارند هر کدام دلایل خاص خود را دارند. به هر حال پاسخ واحدی برای آن نمی توان پیدا کرد. اگر از یک امریکایی یا آلمانی هم بپرسید چرا کشور خود را دوست دارد باز با همین تنوع پاسخ ها مواجه خواهید شد. یکی از مشکلات بزرگی که بسیاری از مهاجرت کنندگان در دیگر کشورها دارند شغل و درآمد است از اینرو برای کسی که دعوتنامه داشته تا ضمن تکمیل تحصیلات، همزمان تدریس در دانشگاه در رشته علمی دلخواه خود با حقوق مناسب و خانه سازمانی داشته باشد اما در ایران مانده است این پرسش جدی تر می شود اما ماندن من فقط به دلیل دوست داشتن ایران نیست، دوست داشتن ایران، یکی از این دلایل است.
مرزهای جغرافیایی اعتباری اند اما این اعتباری بودن به معنای بی ارزش بودن یا کم اهمیت بودن شان نیست. همه قوانین در دنیا هم اعتباری اند اما بدون این قوانین دنیا مانند جنگل میشود. قوانین اعتباری اند اما همچون امور حقیقی در زندگی ما اثر می گذارند، مجازات و زندان و نظم و گردش قدرت و فساد و همه چیز با قانون تنظیم می شود.
درست است که مرزهای جغرافیایی اعتباری اند اما ما در هر جا که به دنیا می آییم و در آنجایی که بزرگ می شویم و از آن خاطره داریم، به بخشی از هویت ما و حافظه جمعی و زندگی ما و تاریخ ما تبدیل می شود و نمی توان به آسانی از انسان جدایش کرد.
تنها انسانیت است که مرز ندارد و مرز نمی شناسد و نباید و نمی توان آن را محکوم مرزها کرد. غم انسان ها در هر جایی از زمین غم ماست، شادی انسانها در هر جای زمین، شادی ماست، ستم به انسان در هر جای عالم ستم به همه ماست و ما نباید بی تفاوت باشیم. علاوه بر این سرزمین مادری هرکس همچون خانه و خانواده او است. اگر بخواهم از تشبیه مدد بجویم و ایران را به موجودی انسانی مانند کنم می توان گفت"مادر بیمار". هر انسانی هم شادی دارد هم خشم، هم خوب دارد و هم بد و ایران ما نیز در مجموع، موجودی است مدارا جو با فرهنگ غنی و ثروتمند و اصیل اما فعلا بلازده وبیمار و آن همه فضائل چنین موجودی را به سبب این عارضه اش انکار نمی کنم و کفران نمی ورزم و وظیفه میدانم که در حد بضاعت خود این مام را درمان کنم. باید بمانم چون اگر سهمی ولو به اندازه خردلی در روزگار ناگوارش داشته باشم باید جبران کنم.
وقتی ایران را ترک کنم مردم خواهند گفت اینها دغدغه آزادی و سعادت مردم را ندارند و همه حرف ها برای گرین کارت بود و برای این بود که بتوانند پذیرشی به دست آورند و خود را از اینجا برهانند و در امن و آسایش زندگی کنند. مردم به هر شعار نیکویی بدبین می شوند و بی اعتمادی نهادینه تر می شود. وقتی بروم به امید بعضی ها خیانت کرده ام به ویژه کسانی که با گفته ها و نوشته های ما به صحنه آمدند. اگر بروم تمام ادعاهای خود را مخدوش کرده ام و گویا قادر به دفاع از آنچه گفته ام نبوده ام، اگر بروم سرمایه ای که تاکنون اندوخته ام را تباه می کنم و این سرمایه شخصی من نیست بلکه با مشارکت همگان ساخته شده است. اگر بروم دیگر این نیستم که هستم و... پس ماندن در ایران فقط به دلیل دوست داشتن ان نیست. به این دلیل هم هست که «خیرالناس من انفع للناس». هرجا بیشتر به نفع مردم باشم و بتوانم حال دیگران را خوب کنم دلیل خوبی است برای آنجا بودن و فکر می کنم امروز در ایران مان مفیدترم.
چرا ایران را دوست دارم؟ از بهترین پرسش های دوران زندگی ام است اما شاید پاسخ ان برای برخی دلنشین نباشد چون تعلق به سرزمین درست مانند تعلق به خانواده است. اگر کسی در خانواده اش احساس خوشی و خوشبختی کند هیچ چیز را با ان عوص نمی کند و اگر احساس خوشی نکند پدیده دختران و پسران فراری و... طبیعی خواهد بود. در بهترین کشورهای دنیا نیز همین گونه است. امروز پدیده مهاجرت از کشورهای آزاد و مرفه به به کشورهای عقب مانده و جهان سومی و غیردموکراتیک وجود ندارد و مهاجرت یکطرفه است. به وفور می شنویم از کشورهای آسیایی به هزینه جان خود مهاجرت می کنند و عده ای درنیمه راه طعمه امواج مرگ آفرین می شوند. یعنی افراد زیادی به هر قیمتی خود را به کشورهای توسعه یافته می رسانند اما اگر شرایط زندگی سیاسی و اجتماعی و اقتصادی آن کشورها هم مثل منطقه ما شود وضعیت اینگونه نخواهد ماند. من ایران را دوست دارم ولی به جای فرار ازخانه ترجیح می دهم بمانم و بجنگم برای درمانش و شادابی اش. مهاجرت و جهانگردی را دوست دارم و آرزوی سرکوب شده من است اما رفتن بدون برگشتن را هرگز.
من ایران را دوست دارم نه فقط چون خانه من است بلکه به همان دلیلی که آرتور پوپ و ریچارد فرای دو دانشمند بزرگ دوست د
اشتند چنانکه وصیت
کردند آنها را در ایران دفن کنند. هرکس با ادبیات، موسیقی،
فرهنگ و تمدن ایران و جاذبه های بی نظیرش آشنا شود دلبسته آن می شود. ایران کشور ثروتمندی است که رهبرانش نمی توانند ان را بالقوه کنند تا مردم خوشبخت باشند چون ظاهراً خوشبختی خودشان کافی است.
من اتوپیابی هم فکر نمی کنم چون با اتباع زیادی از دیگر کشورها دیدار کرده ام. وقتی انها هم از زندگی در کشور خود گفته اند دریافته ام اسمان همه جا یک رنگ است و هرکدام غصه های خود را دارند و واقعا حقیقت دارد که گفته است «لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فی کَبَدٍ»(بلد، 4) ما انسان را در دل رنج و زخمت آفریدیم. رنج بخش جدایی ناپذیر زندگی انسان است و باید آن را پذیرفت و مدیریت کرد. استادی را دیدم که سال ها در فرانسه زیست ولی افسرده شد و بازگشت و کسانی را هم دیده ام که اگر شرایط اینجا را دون شان خود می دانستند اما از شرایط ناگوارتر در دیار غربت خشنودند پس همه مثل هم نیستند. ادم ها با هم فرق می کنند و موقعیت های آنها هم با یکدیگر فرق می کند.
من در اینجا احساس تنهایی نمی کنم. بارها و بارها در کوچه و خبابان های این شهر و حتی در سیستان و بلوچستان و اذربایجان و کردستان و دیگر شهرها مورد لطف و مهر قرار گرفته ام و همین باعث می شود هیجوقت احساس غربت نکنم، حتی در زندان. اما در دیاری دیگر که نه تو می شناسی نه انها می شناسند مطمئنا همین احساس را نداری و در میان انبوه انسان ها تنها هستی.
و باز یک دلیل خصوصی تر اینکه یک نویسنده در جغرافیای خودش بالنده می شود و حرفی برای گفتن دارد و با تغییر همیشگی جغرافیایش شاید اندیشه اش عقیم شود. اگر ادامه بدهم بازهم دلایل عام تر و خصوصی تری برای گفتن پیدا می شود اما برای اینجا ماندن و با ایرانیان از هر قومی بودن و ایران را دوست داشتن فکر می کنم همین اندازه کفایت کند.