آبشخورهای جنگ
پلورالیته ویرانگر،پلورالیته سازنده/ دوگانه خیر وشر در برابر خیر مدرج
هفته نامه صدا، شماره 53 شنبه 4مهر1394 ص 36-34
عمادالدین باقی
گفتار زیر نگاهی معرفت شناختی بلکه نگاهی از منظر جامعه شناسی معرفت به مبادی جنگ دارد و از پلورالیته دو قطبی،پلورالیته طیفی و نیز دوگانه خیر وشر در برابر خیر مدرج سخن می گوید.
امروز هنوز در حال و هوای شوق عبور مردم ایران از گردنه بحران های غیرضروری مربوط به انرژی اتمی هستیم. شادمان از توافقی که بیش از نجات از انزوا و تحریم بین المللی ایران را از جنگی دور کرد که اگر رخ می داد همه می دانند چه فرجام شومی داشت اما آیا با این قبیل توافق ها ریشه های جنگ هم از بین رفته می رود؟
در ادبیات صلح از صلح مثبت و صلح منفی سخن می گویند. صلح منفی جنبه سلبی دارد و صلح مثبت جنبه ایجابی دارد. صلح منفی عدم جنگ است و صلح مثبت از بین بردن زمینه های جنگ است لذا بر فرهنگ سازی و آموزش و از بین بردن فقر و جهل تاکید دارد. در واقع ترویج حقوق بشر و اجرای آن تلاش در جهت صلح مثبت است زیرا مواد اعلامیه جهانی حقوق بشر و میثاق ها فقط شامل دموکراسی خواهی یا انتخابات یا آزادی مطبوعات نیستند و فقط ابعاد سیاسی ندارند بلکه سایر ابعاد زیست بشر چون مسکن، بیمه، درمان، بهداشت، ازدواج، دستمزد مناسب، اشتغال، اوقات فراغت و... هم جزو اصول آن است. حال اگر بخواهیم برای تحقق صلح پایدار بکوشیم باید نخست آبشخورهای نهان و آشکار جنگ و صلح را بشناسیم. آبشخور آشکارش این است که تضاد منافع سرچشمه جنگ هاست. این تحلیل اقتصادی و مادی مسئله است. کمی به سوی دلایل فرهنگی تر که می روند بسیار گفته می شود جهل ریشه جنگ و دانایی و عقل ریشه صلح است. این سخن، سخنی رواست. به ویژه که دانایی اگر همگانی باشد سرچشمه صلح خواهد بود و اگر همگانی نباشد جدال برانگیز می شود. نه تنها جهل ریشه جنگ است بلکه اگر جامعه ای به حدی از شعور رسیده باشد که اعتراض میلیونی اش را با شعار سکوت و در آرامش کامل انجام دهد لشگر جهل را بر سرشان خراب می کنند و با چماق جاهلان اجیر شده بر سرشان می کویند. جهل و دانایی فقط منبع جدال درحوزه اجتماعی و سیاسی نیست در اندیشه ها و تئوری ها و در الهیات هم هست. برای مثال یکی از بزرگترین و کهن ترین شکاف ها و تضادهای بشر، جدال خداباوری و خدا ناباوری است و اگر روزی پرده از رازهای طبیعت برداشته شود و چگونگی پیدایش هستی روشن شود همه یا خداباور می شوند یا خداناباور. این سخن در ادامه نظریه روانشناسانه «ترس به عنوان منشاء خداپرستی» نیست زیرا نمی گوید چون بشر جهل به هستی دارد همه چیز را به خدا نسبت می دهد بلکه می گوییم خداناباوران هم به همان اندازه خداباوران در جهل هستند و آنان هم در مظان همین اتهام قرار دارند.
اما آیا با همین عبارت که جهل منبع خشونت و دانایی منبع مدارا و صلح است داستان تمام می شود؟ نه این فقط یک مرحله از داستان جنگ و صلح است و موضوع پیچیده تر از اینهاست. حتی در میان آنانکه از جهالت دور شده اند و در میان دانایان همه از صلح می گویند و آن را می ستایند اما حقیقت این است که صلح شعاری بیش نیست زیرا صلح در پاره ای از جهان بینی ها ناممکن، یا ناپایدار است. جنگ در متن برخی از جهان بینی های مذهبی، سکولار و لاییک نهفته است. عقل ظاهرا برای صلح است و در برابر جهل اما فردریش فون هایک از لیبرال های برجسته دوران کنونی در کتاب «قانون، قانونگذاری و آزادی» توضیح می دهد که چگونه عقلانیت مدرن باعث صُنع گرایی و در نتیجه پیدایش فاشیسم و جنگ شد(فون هایک، ج1: ص43-34، 63-64،). البته این پیامد عقل محض، نتیجه ای غیرمقصوده و ناخواسته بوده است. او توضیح می دهد که تنها در نظم خودجوش است که جنگ روی نمی دهد و صلح جاری می شود. او فراتر رفته و توضیح می دهد که نظریه عدالت اجتماعی چگونه به نیرویی مخل نظم اجتماعی و عدالت تبدیل می شود.
پس جهل به تنهایی ریشه جنگ نیست و عقلانیت و دانایی هم ضامن صلح نیست.چرا؟ در پاسخ برخی معتقدند چون جنگ و خشونت ریشه در طبیعت بشر دارد و در مقابل آنها، برخی به طبیعت بشر خوش بین هستند. دیدگاه هابز و دیدگاه روسو دو نماینده این دو رویکرد هستند.
هابز باور داشت که انسان ها در وضع طبیعی و توحش شرور اند و جنگ و خشونت اساس زندگی شان را تشکیل می دهد. برعکس او روسو بود که زندگی در حال طبیعی را بهتر می دانست چون او همه خصائص ارزشمند آدمی را مانند عطوفت و امانت، از خودگذشتگی، تفاهم و ... را دسترنج طبیعت میدانست.
لاک نيز مانند هابز براي توجيه ضرورت حكومت از قرارداد اجتماعي سود ميجويد و نخستين شرط قرارداد اجتماعي را به رسميت شناختن اعتبار رأي اكثريت ميداند و مانند هابز حکومت را نه عطیه الهی بلکه مبتنی بر یک نوع قرارداد میدانست اما درباره طبیعت بشر مانند هابز قائل به شرارت نبود و خوشبین بود و افراد را در حال طبیعی منصف و مهربان میدانست که دارای حس مسوولیت اخلاقیاند.
برخی معتقدند طبع بشر به گونه ای سرشته شده است که واحدهای انسانی مانند ملکول های آب پیوسته شناور و لغزنده و در اصطکاک اند و برای بشر غریزه جنگ قایل هستند. در دیدگاه اسلامی هم آنجا که بحث از جنگ است سخن از واقعیتی به نام جنگ است که می تواند وجود داشته باشد یا وجود نداشته باشد اما وقتی از جهان بینی سخن می رود موضوع متفاوت می شود. برخی از اندیشمندان مسلمان در دوره چپ گرایی در ایران، برای اینکه به تضادگرایان مارکسیست بگویند که از آنها پیشروتراند و فضل تقدم تضادگرایی با مسلمانان است می گفتند اگر شما کاشف تضاد در جامعه و تاریخ هستید اسلام عمیق تر رفته و می گوید این تضاد ریشه در متن وجود خود انسان دارد و تضادهای برونی بازتاب تضادهای درونی است. وقتی گفته می شود «فالهمها فجورها و تقواها» یعنی بشر هم میل به ستیز و شرارت دارد و هم میل به تقوا و نیکی. از این دست آیات نتیجه می گرفتند که تضاد و جنگ ادامه غریزه بشری است. در عین حال همه مکاتب و مذاهب مدینه فاضله شان روزگاری است که از جنگ خبری نباشد. مارکسیسم، وعده کمونیسم اخروی، و مسیحیت، بازگشت مسیح و شیعه، بازگشت مهدی(ع) را وعده می دهند. منجی گرایی در مذاهب برای برقراری صلح جهانی است. اینجا ناسازگاری میان عقاید و آرمان ها پدید می آید. عقیده به تضاد از یک سو و آرمان صلح جهانی از سوی دیگر.
همه مذاهب، ایدئولوژی ها و دیدگاه ها را می توان در دو طیف نگرش یا دو مکتب «تضاد» و «وفاق» دسته بندی کرد اما دیدگاه وفاق گرا، نافی وجود اصل تضاد نیست. تضاد واقعیتی انکار ناپذیر است اما دامنه تفاوت ها گسترده تر از تضادهاست و نقش آنها در تولید شناخت و در ایجاد حرکت، کمتر از تضاد نیست. فایده رقابت کمتر از تضاد نیست. رقابت اصلی در نظم خودجوش است و تضاد اصلی در نظم ماشینی و مهندسی شده. اینکه عالم، عالم تزاحم است با اینکه عالم، صرفا عالم تضاد است فرق دارد. دیگر اینکه تضاد مخلوق است نه خالق و اصل بر تضاد نیست اما در جهان بینی تضادمحور، سراسر تاریخ و جامعه، عرصه نبرد طبقات است و این نبرد مقدس است. صلح برای ما یک آرمان است اما صلح در دستگاه تفکر مارکسیستی معنا ندارد. یک مارکسیست نمی تواند صلح گرا باشد. او برای ضرورت امنیت و زندگی خود بطور غریزی صلح را دوست دارد اما مدافع صلح بودن مغایر با اندیشه دیالکتیک است. مذاکره هم معنا و مفهومی ندارد. در رویکرد وفاق محور اصل بر صلح است و صلح، ممکن و میسور است. اما لزوما از میان وفاق گرایان و خوش بینان به طبع بشر که جنگ را جزو غریزه بشری نمی دانند نیز صلح بر نمی خیزد. دوگونه مواجهه با موضوع صلح وجود دارد:
یکی این باور که جنگ ذاتی بشر است. البته چنین نیست که همه باورمندان به این نظریه جنگ طلب هستند بلکه متفکری مانند هابز برای ایجاد صلح می گوید باید بشر برای امنیت و بقای خود قرارداد اجتماعی را بپذیرد و قدرت خود را به دولتی که نماینده مردم است واگذار کند تا دولت با اعمال نظم و قانون مانع جنگی شود که طبیعت بشر به آن تمایل دارد و می تواند موجودیت بشر را به خطر اندازد. برخی هم جنگ را برای غلبه حق بر باطل، امری مشروع و مقدس می دانند. رویکرد دوم این است که جنگ طلبی و خشونت ذاتی بشر نیست. این دیدگاه، ضدجنگ و مدعی صلح است اما ممکن است بینشی که ترویج می کند آفریننده جنگ باشد.
آبشخورهایی ژرف تر و نهان تر
نکته اصلی سخن من از همین جا آغاز می شود. به عبارت دیگر گروه اخیر دیدگاه منفی به طبیعت بشر ندارند و ضد جنگ هم هستند اما پندارها و آنچه آموخته اند و بدان خو گرفته اند بی آنکه خود بدانند استعداد جنگ را به وجود می آورند. همه ما اسیر پندارهای دوقطبی هستیم که در ضمیرناخودآگاه مان ریشه دوانیده و همین ها ریشه های جنگ اند ولو آنکه ما ضد جنگ باشیم.
برخی مفاهیم دوقطبی آبشخور جنگ هستند و تا اصلاح نشوند صلح طلبی نهادینه نخواهد شد. دوقطبی های حق و باطل، خیر و شر، خوبی و بدی، عرفی و قدسی. فهرست بلندی از این دوگانه ها را می توان ارائه داد که هر یک از نظر روایی یا ناورایی و مصادیق و پیامدهایش ظرفیت بحث گسترده ای را دارند و نگارنده برخی از آنها مانند دوگانه عرفی- قدسی را جداگانه و به تفصیل کاویده است. این دوگانه ها وجود دارند اما تبدیل شدن شان به دوگانه های شارپ، سخت و مطلق و نافی نسبی گرایی و یا تبدیل شدن به دوگانه های حقیقی( نه اعتباری)، سرچشمه مشکل است. اینکه هر چیزی یا حق است یا باطل و جز این نمی تواند باشد، هر گزاره ای یا صادق است یا کاذب، هر انسانی یا خوب است یا بد و... هزاره های پیش تاکنون در سیطره این دوگانه ها بوده است مانند دو مفهوم خیر و شر. این دوگانه پنداری ها در فلسفه، الهیات، علوم اجتماعی، هنر و ادبیات و اخلاق هم رسوخ کرده و سیطره یافته است.
در فلسفه و اخلاق می توان ردپای این دوگانه اسطوره ای را از نظریات ارسطو و افلاطون درباره خوب و بد و حد وسط و از نظریه های متکلمین درباره خدا و اهریمن تا اندیشه های عصر روشنگری، پی گرفت.
در الهیات در بحث اهریمن و اهورا مزدای زرتشت و خدا و شیطان در مذاهب دیگر می توان آن را رهگیری کرد. در ادبیات جهان نیز مثال های فراوانی برای آن قابل ذکر است که فردوسی و اشعار حماسی او در ادبیات فارسی نمونه کامل آن است. داستان فیلم "مرد عنکبوتی" باز آفرینی شده همان ایده تاریخی و دوگانه خیر و شر در دنیای مدرن است. افسانه ها و داستان های مدل در چین و ژاپن و هند مانند سریال "امپراطور دریا" و سریال "تاجرپوسان" از کشور کره، و سریال "جنگجویان کوهستان"، از فیلم های حماسی ژاپنی که لینچان را در پایگاه لیان شامپو قهرمان جنگ علیه بدسیرتان ساخته است، همگی از داستان ها و افسانه های تاریخی آنها هستند. اینها فیلم های پر بیننده ای بودند که به زبان های مختلف در دنیا ترجمه شده و به نمایش در آمده اند و نه تنها زبان حال گذشته که مؤثر بر امروز و آینده ما شده اند.
در فیلم و هنر و ادبیات، داستان هری پاتر از پرفروش ترین داستان های آغاز هزاره سوم است که ورژن های مختلف فیلم از آن تهیه شده و به همه زبان های دنیا ترجمه شده و نیز فیلم مرد عنکبوتی به عنوان پر بیننده ترین فیلم این دوران از نمونه های دیگر هستند. هر کدام از این داستان ها یک سمبل خیر و خوبی را معرفی می کنند که سیمایی نجیب، فروتن و دوست داشتنی دارد و یک سمبل بدی که فردی شرور است حتی سیمای او هم با استفاده از رنگ های غیر شاد و سیاه بیانگر شرارت است.
در عصر جدید: این مفهوم عمیق که در درازای تاریخ بشر حضور داشته در عصر جدید نیز سایه افکنده است. در فلسفه های نو دوگانه هایی مانند "سوسیالیسم و امپریالیسم"، "پرولتاریا و سرمایه دار" ؛ "القاعده و طالبان و تروریسم در مقابل دموکراسی و آزادی"، الهه های خوبی و بدی عصر مدرن شده اند اما جوهر آن چیزی جز تکرار همان تفکر باستانی که تا امروز در اشکال مختلف جلوه کرده و داوم داشته نیست. جریان داعش هم یکی دیگر از جلوه های آن است که انسان ها را سیاه و سفید می بیند. برخی مهدورالدم و برخی کافر و ضدخدا و نابودشدنی و برخی شایسته سروری بر عالم اند.
حاصل: ریشه خشونت در این است که این ادبیات و اندیشه کهن در جان کودکان با داستان ها و قصه ها و آموزش ها ریخته شده و رسوخ کرده و در بزرگسالی، صورتی بزرگ سالانه تر و شکل فلسفی و کلامی می گیرد و دائماً این دو قطبی باز آفرینی می شوند. همواره آدم های خوب، دوست داشتنی و آدم های بد، انزجار آورند، خوب ها باید بمانند بدها باید نابود شوند. تمایل به اعدام و حذف کردن و کشتن همنوع و پشتوانه ذهنی و روانی کشتن نیز از همین جا ریشه می گیرد. این نگاه گاه به حدی از افراط و شیوع می رسد که در ذهن و خیال بسیاری از افراد، بدها ذاتاً شرورند، چهره و سیمای ظاهری آنها نیز بد و کریه است(تصوری که در نمادسازی در فیلم های ذکر شده القا می شود) گویی که اگر فرد بد سیما اما خوش خُلقی را دیدیم گویی مخالف با اصول پیشینی مان بوده و دچار پیشداوری منفی درباره او می شویم مگر اینکه ثابت شود او خوب است. این اندیشه دو قطبی در عین رواج عمومی و عامیانه داشتن، تا وقتی که در سطح معینی باشد ویرانگر نیست اما هنگامی که اوج گرفت کاملا دو قطبی و تغلیظ می شود. مثلا دو کشوری که همدیگر را فقط بد می دانند(برای مثال، دشمنی تاریخی ژاپنی ها و چینی ها) و از دید هر دو آنها طرف مقابل "بد" شناخته می شود و خودشان خوب هستند و از دید یک طرف یکی خوب و یکی بد است، تا این مرحله و در حد نظریه، شاید شاهد عوارض خشونت آمیزی نباشیم اما وقتی این تلقی متقابل به اوج رسید و تبدیل به جنگ شد دلیل کافی برای نابودی و کشتن طرف مقابل از قبل وجود داشته است. از این مرحله به بعد هویت ملی و قومی و ایدئولوژیکی و زبانی هر طرف تبدیل به اصالتی می شود که گویی آینه حقیقت است و نوعی "قوم مداری" و "بیگانه هراسی" را به وجود می آورد.
چون دو قطبی کردن خوب و بد از کودکی و آموختن آن آسان ترین راه برای درک و تفکیک مفاهیم هنجاری و ارزشی است و ارزیابی آدم ها از طریق دوری و نزدیکی شان با آن معیار انجام می شود و کودک را از بدها و خطرات دور می کند، شایع ترین روش تربیتی است و آسان تر پذیرفته شده و به راحتی نهادینه می شود.
اما اگر مُهر پایان بر این پندار تاریخی زده و حقیقت را به گونه دیگری بنگریم و اگر بپذیریم حق و باطل محض وجود ندارد و اینها نیز ممکن است با هم در آمیخته شوند، اگر بپذیریم همه چیز فقط سیاه و سفید نیست و دنیا در این دوگانه ها خلاصه نمی شود، اگر از دوآلیسم های کاذب رهایی یابیم، تاریخ و زندگی انسان دیگرگون خواهد شد.
اگر به جای دوئیت، وحدت را بگذاریم. به جای خوب و بد، جهان را سراسر خیر و خوبی بینگاریم و خیر را همچون نور در طیفی از شدید تا ضعیف بنگریم آنگاه ریشه های بد انگاری و جنگ را از جان خود و فرزندانمان زدوده ایم. "خیرِ ضعیف"، "بدی" نیست بلکه کاهش خیر است و آنجایی که شر و بدی می پنداشتیم در واقع "عدم خیر" است. طیفی از نور که از دل تاریکی (عدم نور) آغاز و تا نورانیت شدید می آید. ما دو پدیده تاریکی و روشنایی به عنوان دو حقیقت اصیل نداریم بلکه یک حقیقت وجود دارد به نام روشنایی . تاریکی یعنی یک امر اعتباری، یعنی فقدان روشنایی یا کاهش روشنایی . علم فیزیک نیز ثابت می کند که در تاریکی نیز ذراتی از نور ضعیف شده وجود دارد و در حقیقت تاریکی چیزی جز نورِ به غایت کاهش یافته نیست. بنابراین همواره امکان اینکه تاریکی مبدل به روشنایی شود وجود دارد. اصل بر خوبی و خیر و روشنایی است نه اینکه اصل بر دوگانه کهن «خیر یا شر» و «تاریکی یا روشنایی» باشد. ایده تاریخی دوگانه خیر وشر در برابر ایده «خیر مُدَرَّج» قرار می گیرد. این سخن لْب علم کلام اسلامی درباب خیر و شر است اما به لحاظ فقدان نگرش منظومه وار ، این بخش از تفکر اسلامی با بخش های دیگرش هارمونی ندارد. به عبارت دیگر برخی از اندیشمندان به لوازم و الزامات تئوری منتخب خویش واقف نیستند. اگر این نگرش به عنوان اساس جهان بینی قرار گیرد و در حوزه های اجتماعی و سیاسی رسوخ یابد نظریه دیگری متفاوت از نظریات رایج متولد خواهد شد.
در این جهان بینی، پلورالیته بصورت کثرت در وحدت تجلی می کند نه به نحو کثرت در کثرت. ما با دو نوع پلورالیته مواجهیم: (پلورالیته ویرانگر،پلورالیته سازنده) یا (پلورالیته دو قطبی وپلورالیته طیفی). در این تئوری یعنی در پلورالیته طیفی، پلورالیته، پلورالیته روشنایی است، طیفی است از خیرها و خوبی ها. در این تئوری، نسبی گرایی ما، نسبی گرایی واقع بینانه تری خواهد بود. در جهان بینی کلاسیک، دنیای ما دایر مدار جنگ یا صلح است و در جهان بینی جدید دنیا، دایر مدار صلح است. اگر چنانکه آن جهان دوقطبی در طول هزاران سال آموخته و نهادینه شده و به حقیقت مبدل گردیده است، جهان بینی جدید و طیفی هم بتواند صدها سال ( و حتی دهها سال) بر تاریخ و روح و روان بشر سایه افکند و آموخته شود آنگاه جهانی دیگر خواهیم داشت. دیگر ادبیات و شعر و فیلم و فلسفه ما آدمیان انگیزه حرکت و جذابیت و هیجان انگیزی خود را از آن دوگانگی ها و تضادها و ستیزه های تاریخی نمی گیرند که هسته های جنگ را همواره در دل خود دارد و می پروراند. امروز البته تصور این جهان بینی تازه بسی دشوار است زیرا نمی توان از اسارت و چنبره جهان بینی ای که در هزاره های پیش سلطه داشته به زودی رهایی یافت و اگر هزاره های بعدی در چنبره این وحدت قرار گیرد آنگاه بشر به جهان بینی قبلی خویش با حیرت خواهد نگریست.
ثمره بحث: این نکته ظریف و در عین حال کلیدی فقط یک مقوله نظری و دلمشغولی فکری نیست بلکه اگر پذیرفته شود نظام آموزش و پرورش و هنر و صنعت فیلمسازی را دستخوش تحول می کند. در کتاب های درسی و در داستان ها و رمان ها باید مراقب خلیدن این تفکر کهنه که از آبشخورهای جنگ و دشمن صلح است باشیم. در صنعت فیلم سازی و در مباحث الهیاتی و کلامی هم.
بحث در همین جا خاتمه نمی یابد. نفی دوآلیسم های شارپ و انعطاف ناپذیر در همه سپهرها پیامدهای مهمی دارد. اگر صلح از تفکر خیر مدرج بر می خیزد، حقوق بشر و شهروندی نیز از ایمان مدرج بر می خیزد. ایمان مدرج که از بی ایمانی تا ایمان کامل را در بر می گیرد در برابر تقسیم آدمیان به دو گروه مؤمن و کافر قرار دارد. داعش بر مدار همین دوگانه های سخت ساخته شده است و نسبی گرایی در آن جایی ندارد. در حقیقت داعش محصول تفکری است که تا وقتی آن تفکر وجود دارد اگر امروز داعش از بین برود فردا نسخه دیگری از آن ظهور خواهد کرد. جالب آنکه اندیشه قرآنی و اسلامی نیز بر «ایمان مدرج» استوار است. قرآن می گوید چه بسیار از مؤمنانی که کافرند.(بقره 8) یا اکثریت شان مشرکند(یوسف 106) و نیز درباره عامه مردم می گوید: أَكْثَرَ النَّاسِ لا يُؤْمِنُونَ(هود17 / رعد13 / غافر 59) و ماکان اکثرهم مومنین: (شعرا آیات 8 و 67 و 103 و 121 و 139 و 158 و 174 و 190). در چنین دیدگاهی، آن دوقطبی شارپ جایی ندارد. آیت الله منتظری فقیه آزادی معاصر نیز از همین نقطه بود که به حقوق شهروندی و حقوق بشر رسید و دریافت با گوهر دین همراستایند. آيتاللّه منتظرى در سال 1362 درباره جاذبه و دافعه مىگويد: «بچههاى پاكى هستند، سوء نيت هم ندارند، اما اين را توجه ندارند كه مردم نسبت به انقلاب، مراتب دارند. يكى خيلى انقلابى است يكى كم، يكى در مرتبه دهم دين است، يكى در مرتبه نازل است و خدا با همه اينها مىسازد...». «... مراتب اسلامِ مردم و ايمان مردم تفاوت دارد. در كافى روايتى دارد كه حضرت صادق(ع) مىفرمايند ايمان هفت درجه دارد: يكى درجه اوّل است، يكى درجه دوّم است تا هفت درجه، بعد مىفرمايد مبادا كسى كه در درجه اوّل است يعنى خيلى ايمانش كم است از او انتظار داشته باشيم كه مثل آن فرد درجه دوّمى باشد، يا آن دوّمى مثل سوّمى باشد. امام صادق(ع) در واکنش به رفتار یکی از پیروانش با دیگران فرمود: چون در حدّ شما نيستند آنها را ترك كردهاى و از آنها بيزار هستى؟ بنابراين ما هم بايد از تو بيزار باشيم، براى اينكه ايمان تو هم در حدّ ايمان ما نيست، خدا هم بايد از منِ (امام) بيزار باشد براى اينكه مقام علم و كمالى كه خدا دارد امام ندارد».(نک: فلسفه سیاسی اجتماعی آیت الله منتظری، 85-82)
انسان را موجودى سيال و انعطاف پذير و داراى طبايع گوناگون ديدن، موجب اصلاح برخورد با او شده و برخوردها را متعادل مىسازد.
---------------------
محتوای این مقاله در تاریخ سه شنبه 24شهریور1394 به عنوان سخنرانی در مراسم روزجهانی صلح در حزب اراده ملت ایراد گردید.