مجموعه مقالاتي درباره محمد قوچاني(5)
او نيمه پنهان ندارد از علي قليپور - تو را من چشم در راهم...ازاحسان ابطحي - به ياد محمد قوچاني نشريهاي براي همه از فرید مدرسی -
برای محمد قوچانی، به ياد شرق و اعتماد ملی و شهروند امروز-او خود ژورناليسم است از وبلاگ نجواي سبز-جرمش این بود كه اسرارهویدا می كرداز مهدی غنی-
او نيمه پنهان ندارد
علي قليپور
اعتماد ملي پنج شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۸
http://roozna.com/2009/8/13/EtemaadMelli/993/Page/24/Index.htm
در كوران تبليغات انتخابات، تقريبا يك هفته مانده به 22 خرداد، پس از مدتها محمد قوچاني را زير پل كريمخان ديدم. آن روزها مثل همه روزنامهنگاران لحظهاي از تماشا و خواندن روزنامهها، سايتها و وبلاگها غفلت نميكردم. من به عنوان شهروندي دوستدار آقاي كروبي و حامي آقاي موسوي، دم غنيمت ديدم و تصميم گرفتم كه در هياهوي خيابان، آهسته چيزي از قوچاني بپرسم كه پاسخ آن در نوشتههايش يا از رويكرد روزنامهاش پيدا نباشد. پس بيدرنگ پرسيدم: «آقاي قوچاني چرا از ميرحسين تعريف نميكنيد؟» قوچاني گفت: «ما كه خبرهاي او را كار ميكنيم». گفتم: «نه، چرا از او تعريف نميكنيد؟» قوچاني لبخند زد و پيدا بود كه حرف مرا با آن نيش باز و لبخند كشدارم چندان جدي نگرفته باشد، پس صورت خود را جمعوجور كردم و با قيافهاي حق به جانب داد سخن سردادم كه «ميرحسين هم خوب است، ميرحسين هم اصلاحطلب است، ميرحسين هم...» و همينطور ميرحسين چنين و چنان است پشت هم چيدم تا بالاخره او حرفي بزند كه در نوشتههايش نباشد، يا از رويكرد روزنامهاش پيدا نباشد. اما در پاسخ به همه اين چنين و چنانهاي من، اين سردبير دوستداشتني لبخند زند، نگاه كرد و چيزي در اينباره نگفت. قصدم اينجا شرحِ عبث و بيهدف جزئياتِ اين ديدار تصادفي زير پل كريمخان نيست، غرضم از ذكر اين خاطره كوچك، تنها تاكيد بر همين «جمله» است كه او چيزي نميگويد كه در نوشتههايش نباشد يا از رويكرد روزنامهاش پيدا نباشد. تاكيد بر همين جمله كه او سردبير شفافي است كه نيمهپنهان ندارد و چيزي از او نميشنويد كه در نوشتههايش نباشد. اين روزها كه خانواده و همكارانش از ديدار با او ميگويند و هر از گاهاندك خبري از احوال او منتشر ميشود، مدام پيش خود فكر ميكنم كه آيا همانطور كه او مرا از شنيدن چيزي كه در نوشتههايش نباشد ناكام گذاشت، آيا همه چيز چنان ديدار كوتاه ما معقول و باورپذير خواهد شد؟ چقدر تاكيد بر اين «جمله» كافي است تا باز هم او را تصادفي زيرپل كريمخان ببينيم و بپرسيم از چيزهايي كه در نوشتههايش نباشد يا از رويكرد روزنامهاش... چقدر تاكيد كافي است؟
--------------------------------
تو را من چشم در راهم...
احسان ابطحي
اعتماد ملي سه شنبه ۲۳ تير ۱۳۸۸
http://roozna.com/2009/7/14/EtemaadMelli/968/Page/24/Index.htm
محمد قوچاني، سردبير روزنامه ما در بازداشت است. بيش از سه هفته است كه او در بازداشت به سر ميبرد. بازداشتي كه علتش هنوز براي ما مشخص نيست و جوابش «نميدانم» است. خواب در شبهايي كه همكار آدمي گرفتار است به چشم نميآيد به خصوص اگر همبغضت همكارت باشد و سابقه آشنايياش با تو پشتوانهاي به اندازه چهارسال همكاري نزديك در مجلات و نشرياتي داشته باشد كه به اعتراف دوست و دشمن حرفهايترين و بهترين نشريه زمان خود بودند. شرق، همميهن، مجله شهروند امروز و دست آخر روزنامه اعتمادملي، نشرياتي هستند كه در اين مدت محلي براي همكاري يا بهتر بگويم تجربهاندوزي و يادگيري من از محمد قوچاني بودهاست. در اين روزها بيش از هميشه به او فكر ميكنم و به اعتدال و نبوغي كه در روزنامه نگاري دارد. ايدههاي جديد، آوانگارد بودن در ژورناليسم، تفكر و انديشه او كه در پس آن ساعتها مطالعه نهفته است مرا بيش از هميشه در روزهاي بازداشت سردبيرمان به فكر كردن به او وا ميدارد. هيچ روزنامهنگاري را سراغ ندارم كه مانند او همه روزنامهها و نشريات داخلي و خارجي را با اين دقت مطالعه و بررسي كند و از هر صفحه آن ايدهاي بگيرد. قوچاني از خانواده سبز تا اكونوميست و فارن پالسي را به دقت نگاه ميكند و از همه آنها ايده ميگيرد و وقتي ايدهها و نبوغش با هم آميخته ميشوند ويژهنامههاي نوروزي او و صفحات روزنامههايي توليد ميشود كه هركدامش تجسم كامل نوآوري و ماندگاري است. حيفم ميآيد كه قوچاني در بازداشت باشد و كلاسهاي روزنامهنگاري در دانشگاهها بدون او برگزار شود. قوچاني خود ژورناليسم است به علاوه نبوغ و استعداد و ايده... حيف كه او اين روزها نيست... به واسطه تحصيلاتش و مطالعاتي كه دارد در حوزه سياستخارجي و سياست بينالملل، تسلطي غيرقابل انكار دارد... خبرها را زودتر از هركسي شنيده است و هميشه دوست داشتيم خبري به او بگوييم كه او نشنيده باشد اما هيچ وقت چنين اتفاقي رخ نداد...
كمتر روزي را سراغ دارم كه محمد قوچاني، ديرتر از خبرنگارانش به روزنامه بيايد و زودتر از آنان تحريريه را ترك كند. شايد براي ما كه با محمد قوچاني همكار بوديم آرزو بود كه يك روز وارد تحريريه شويم و او را نبينيم كه زودتر از ما در تحريريه مشغول انجام كارهايش است. اين روزها بيش از هميشه به محمد قوچاني فكر ميكنم و به اين ميانديشم كه در شرايط امروز ايران كه كشور بيش از هر زماني براي بازگرداندن اعتماد عمومي و وحدت ملي نياز به روزنامهنگاران قدرتمند و نوآوري مانند قوچاني دارد، چرا او نبايد باشد. شايد بيشترين زماني كه به قوچاني عزيز فكر ميكنم در سكوت شبهايي باشد كه ما آراميم اما از آرامش او خبر نداريم. به اين فكر ميكنم كه اگر آدمي با نبوغ قوچاني در آن سوي آبها زندگي ميكرد چگونه با او برخورد ميشد و چگونه از وجودش استفاده ميشد. دوست دارم فرياد بزنم جاي روزنامهنگار تحريريه روزنامهاست نه در بازداشت و دوست دارم فرياد بزنم تو را من چشم در راهم...
-----------------------------------
به ياد محمد قوچاني
نشريهاي براي همه
اعتماد ملی دوشنبه 8تیر1388
فرید مدرسی
ميخواستم از «محمد قوچاني» بگويم و آنچه از او به خاطر دارم را بنگارم كه شايد مرهمي باشد بر سوز دلي؛ آن هنگام كه دواندوان پلهها را دو تا يكي بالا ميروي تا به اتاقش برسي و از اين خبر ياد كني يا آن سوژه را به بحث بگذاري اما اتاق خالي است. چند روزي است كه «سردبير» غايب است.
- او كه به مرخصي نميرفت. چه شده كه تحريريه را ترك كرده است؟
- گويي او را...
پس در نبود قوچاني، نوشتن درباره او فقط آرامبخشي براي نويسنده است، چراكه نوشتهات در برابر چشمان مخاطب آن قرار نميگيرد و پيكها حاضر نميشوند روزنامه او را برايش به سلول ببرند. از اينرو، با آناني سخن ميگويم كه او را به «مرخصي اجباري» بردهاند.
به آنها ميگويم: ميدانيد ويژگي بارز «محمد» چه بود؟ او قلمرويي داشت به نام «روزنامه»، «مجله» و... از همين جنس. افكاري داشت و اعتقاداتي. در اين ميان، آرمان گروهي را به دغدغههايش نزديك ميپنداشت و آمال گروه ديگري را دور. اما در قلمرو خود جايي براي تمامي آنها در نظر ميگرفت. حال ممكن بود فردي در صفحه اول باشد و ديگري در صفحه آخر. اما همه بودند. در قلمرو او همه صاحب تريبوني بودند؛ تريبوني كوچك يا بزرگ.
در روزنامه حزبي هم كه سكاندار شد، سعي كرد و توانست جايگاهي براي تمامي افكار و عقايد در نظر گيرد. براي اجرايي شدن اين مدل رايزني كرد، با اين و آن نشست و برخاست كرد و به دوستانش كه همچون او فقط ميتوانستند بنويسند و صفحاتي را براي مردم آماده خواندن كنند، گفت: بايد همچون روال نشريات گذشته حركت كنيم.
«محمد» وزير نبود، وزارتخانه نداشت اما «سردبير» بود و يك نشريه داشت. در همين نشريه همه را ديد و به آنان جا داد. بياييد «شرق»، «همميهن»، «شهروند امروز» و حتي «اعتمادملي» را با هم ورق بزنيم. اگر وقت نداريد فقط جلدهاي شهروند امروز را نگاهي بيندازيد. باز هم اگر فرصت آن را نداريد، در شماره آخر «شهروند امروز» اكثر اين جلدها در يك صفحه منتشر شد. نگاه كنيد...
به خاطر دارم كه در ايام انتخابات مجلس هشتم در كوران تبليغات گروهها و جريانهاي سياسي همه انتظار داشتند كه «غلامعلي حدادعادل» روي جلد نشريه وابسته به اصلاحطلبان قرار نگيرد اما اينگونه شد. حتي روزهايي را به ياد دارم كه مخالفان و منتقدان بيشتر از دوستان و همفكران مورد سفارش سردبير قرار ميگرفتند. در چنين فضايي بود كه قلمهاي جوان درخشيد، نشريه غيردولتي پرتيراژ شد و اين گروه و آن گروه براي حضور در صفحات آن سر و دست شكستند. شما هم بياييد، در اين چند روز كه «محمد قوچاني» به ميهماني برده شده است، با او در اين باره سخن بگوييد، بشنويد، بحث كنيد، از مدل «نشريهاي براي همه» بپرسيد تا اميدوار باشيم «ايراني براي همه» به ارمغان خواهد آمد.
--------------------------------
برای محمد قوچانی، به ياد شرق و اعتماد ملی و شهروند امروز
6 09 2009
http://greenwhisper.wordpress.com/
او نيمه پنهان ندارد…
او خود ژورناليسم است…
او قلمرويی داشت به نام نشريه كه در آن همه جايی داشتند و تريبونی…
ای كاش میتوانستیم روزنامهنگار بمانیم و بمیریم…
نام محمد قوچانی اولين بار در روزهای خوش دولت اصلاحات و دورهای كه بعدها بهار مطبوعات نام گرفت، در حالی كه بيست و يكي دو سالش بيشتر نبود، در روزنامه جامعه به چشمم خورد. در اولين مقالاتش در جامعه شايد به اقتضای سن و سالش، به نظر میرسيد كه بيشتر دلبسته جناحی از اصلاحطلبانه كه در پي طرد هاشمی از فضای عمومی جنبش اصلاحات بودند. بعداً اين دلبستگی در نوشتههاش بـا صراحت بيشتری به چشم میخورد و اين به مزاق من كه طرد هاشمی از جبهه اصلاحات رو يك خطای استراتژيك بزرگ میدونستم، خوش نمیاومد، اما در عين حال هميشه دوستدار سبك نگارشی او و شيوايی قلم و ذوق و هشياری ژورناليستیش كه خواننده رو به خوندن نوشتهش تا انتهاش وامیداشت، بودم. از اون روزها قريب 12 سال گذشته و بیترديد، محمد قوچانی هم مثل همهی ما امروز منتقد بسياری از نظريات قديمی خودش هست. اما نكتهی مهم اينه كه حالا پس از 12 سال محمد قوچانی بدل به يكی از بزرگترين نامها در عرصهی ژورناليسم ايران شده و در اين وادی هيچكس نيست كه قدرت و تاثيرگذاری مشی معتدل و مداراگر و ايدههای بكر او رو در سپهر ژورناليسم ايران انكار كنه.
Shrgh01S
محمد قوچانی اگر در يكی از كشورهایی كه در اونها بيرون گذاشتن روزنامهنگارها از بازی ممكن نيست، به دنيا آمده بود، حالا ريشهدارترين و پرمخاطبترين مطبوعات براش سر و دست میشكستند. اما اون به اين گناه كه شناسنامه ايرانی داره و شب و روز تلاش كرده كه نبوغش با همه ناملايمات و نامهربونیهايی كه در ايران در حق مطبوعات روا داشته میشه، در وطنش به بار بشينه، الان نزديك به سه ماهه كه در زندانه. كاش اونهايی كه او رو زندانی كردنـد، يـه جو صداقت در رفتار و گفتارشون بود و بجای اتهامهای كليشهای مرسوم اين روزها، موقع تفهيم اتهام به محمد قوچانی میگفتند كه گناه و اتهام او اينه كه در مقابل اين همه بگير و ببند و توقيف و لغو امتياز از رو نرفته و بعد از اين كه از در بيرونش كردند، از پنجره به عرصه مطبوعات برگشته و میخواسته روزنامهنگار بمونه.
MGh02-1S
دانشنامهی ويكيپديا محمد قوچانی او اينچنين معرفی كرده و در وبسايت عمادالدين باقی، پدر همسر محمد قوچانی، در كنار وقايع نگاری ايام حضور او در زندان، نوشتههايی از دوستان و همكارانش هم درج شده. اما متن سخنان محمد قوچانی در مراسم دريافت جايزه قلم طلايی انجمن صنفی روزنامهنگاران ايران در سال 87 ، رنجنامهاي هست كه در 32 سالگی او رو در شمايل يك پير داغديده و رنج و محنت دوران كشيدهی عرصهی روزنامهنگاری به تصوير كشيده. در اين متن او به عنوان يك روشنفكر عميقاً دلبستهی ميهنش كه روزنامهنگاری عشقش هست، از بيم و اميدها و آرزوی بزرگش كه “روزنامهنگار موندن” تا “روزنامه نگار مردن” هست، میگه. اين خلاصهای از اون متنه:
MGh03-1S
روزهایی بود كه روزنامهها و نشریههای كشور محدود بود به دلخستههای نسل اول روزنامهنگاری ایران كه دو دهه هر دم بر جنازه نشریهای مویه كرده بودند و باز صبوری كرده، روزنامهنگار مانده بودند. از سیاسینویسی به سینمایینویسی و ادبینویسی و از روزنامهنویسی به ماهنامهنویسی روی آورده بودند و روزنامهنگار مانده بودند. از نشریههای عمومی به مجلههای تخصصی تبعید شده بودند، اما روزنامهنگار مانده بودند.
ورود به این جمع دلخسته و مویهكرده و سیاهپوشیده البته سخت بود كه اینان به چشم خویش هجوم نوآمدگان را دیده بودند. همان انقلابیان كاغذی كه به جای اسلحه، قلم برداشته بودند و به جای خونریزی، جوهرفشانی میكردند. پس چه انتظار كه نسل اول روزنامهنگاری ایران آغوش برای این نوآمدگان بگشاید كه آنان اهل آغوش نبودند. نسل اول با جوانانی كه آمده بودند تا در روزنامهنگاری انقلابیگری پیشه كنند سرسنگین بودند چرا كه هدف این انقلاب واژگونی حاكمیت ایشان بود. همین دیوار بلند بیاعتمادی سبب شد نسل دوم روزنامهنگاری ایران كمتر بتواند با نسل اول رابطهای معتمدانه برقرار كند. نهایت همراهی آنها همزیستی بود: روزنامههای بزرگ جای نسل دوم بود و ماهنامههای كوچك جای نسل اول. روزنامهنگار شدن سخت بود اما روزنامهنگار ماندن ممكن. جوانان به سختی میتوانستند اعتماد پیران و استادان را جلب كنند تا تجربهها سینه به سینه به نسلها سپرده شود. رازها ناگشوده میماند و رمزها گشوده نمیشد.
روزهایی شد كه در ایران روزنامهنگار ماندن دشوار شد. روزهایی كه روزنامهها و روزنامهنگارها به قدرت رسیدند و به دولت و مجلس رفتند. وزیر شدند و وكیل و تعداد روزنامهها چنان فزونی گرفت كه به تعداد بیشتری روزنامهنگار نیاز شد. روزهایی كه نسل سوم روزنامهنگاری ایران به دنیا آمد. آغوشها گشوده و حلقهها باز شد. هراسها از میان رفت و بیپروایی آمد. هركس میتوانست روزنامهنگار شود. روزنامهنگار میتوانست هرچه بخواهد بنویسد. روزنامهنگاری حرفهای شد. پولساز شد. روزنامهنگاران به شخصیتهای مرجع اجتماعی تبدیل شدند. روزنامهنگاری دیگر دلمشغولی روشنفكرانه نبود. شور و شوق جوانی بود. معركهگیری سر پیری هم بود. بودند از نسل اول روزنامهنگاری ایران كه به نسل سوم پیوستند و چه خوب، كه احیا شدند.
SE-6Ss01
اما روزنامهنگار ماندن عجیب سخت شد. حاكمیت به نسل سوم به دیده تردید مینگریست. آنان را بازیچه دست منتقدان میدید و جواب پارلمان و دولت را در روزنامه و مجله میداد. شگفتا كه نسبتی میان این توپخانه و آن سنگر نبود. توپخانههای آتشین و سنگرهای كاغذین. از سوی دیگر جاهطلبی جوانی و بلندپروازی ذاتی روزنامهنگاری چون بنگ و افیون در جان نسل سوم افتاد. اگر دیگران میتوانستند به عنوان مدیرمسوول و صاحبامتیاز و ستوننویس با چاپ مجموعه مقالات مطبوعاتی خود وزیر و وكیل شوند چرا جوانان نتوانند؟ و این همان آفت نسل سوم روزنامهنگاری ایران شد. برخی به هوس قدرت افتادند و برخی در افسون فرنگ فرورفتند. اینترنت كه آمد و تلكس كه منسوخ شد و وبلاگ به دنیا آمد، تعداد كسانی كه سردبیر خودشان شدند، بیشتر شد و شگفتا كه حاكمیت هم این بریدن از خاك و كاغذ و پناه بردن به خاك بیگانه و كاغذ الكترونیك را ترویج میكرد.
این روزها، روزنامهنگار ماندن سخت شده است… ما روزنامهنگاران نسل سوم مرگآگاهترین مردمان ایران هستیم. چرا كه مرگ عزیزان بسیاری را دیدهایم. عزیزان كاغذی. كه در آغوش ما جان به جانآفرین تسلیم كردند. ما روزنامهنگاران نسل سوم تحقیرشدهترین نسل روزنامهنگاران هستیم. هر روز كه به دفتر نشریه خود میرویم نمیدانیم كه آیا فردایی هم در كار هست؟ نكند فردا دوشنبه باشد كه دوشنبهها روز تشكیل جلسه هیات نظارت بر مطبوعات است. نكند فردا شعبهای در دادگاه حكم توقیف نشریه ما را بدهد. كدام شغل و كدام كاسبی را سراغ دارید كه به كوچكترین خطا شاغلان و كاسبان در آن به اعدام محكوم شوند؟ به جرم خطای یك نفر همه كارگران و كاسبان یك محل را از كار بیكار كنند؟ به اتهامی در 10 سال پیش پس از 10 سال توقیف حكمی برای 10 سال بعد بدهند؟…
روزنامهنگار شدن برای نسل ما آسان بود اما روزنامهنگار ماندن چه دشوار است. این آرزو به دل نسل ما مانده است كه در این كار بماند و پیر شود، پخته شود، باسواد شود، كارشناس شود، روزنامهنگار شود. ای كاش پیر شویم. ای كاش در دفتر روزنامه و مجله بمیریم. ای كاش همچون مدیر و سردبیر مجله اشپیگل 50 سال میماندیم و پیر كه نه حتی فسیل میشدیم. ای كاش همانگونه كه به آسانی روزنامهنگار شدیم میتوانستیم به آسانی روزنامهنگار بمانیم و بمیریم. ای كاش روزی كه مردیم قطعهای در گورستان برای روزنامهنگاران مرده باشد كه ما را در آنجا دفن كنند. روزی كه روزنامهنگار بمیریم میفهمیم كه روزنامهنگار زیستهایم. پس جز مرگ آرزویی برای نسل من نكن!
-------------------------------
برای محمد قوچانی
جرمش این بود كه اسرارهویدا می كرد
سايت رويداد
http://www.rouydadnews.com/pages/128.php
یکشنبه ۱۵ شهریورماه ۱۳۸۸ , 2009 Sep 08
مهدی غنی
اولین بار قبل از انتخابات سال 76 و پیروزی اصلاح طلبان در یك ارتباط كاری با محمدقوچانی كه آن روزها هنوز دانشجوی علوم سیاسی دانشگاه آزاد اسلامی بود آشناشدم. بیش از همه چیز او را تشنه دانستن یافتم. هنوز هیچ مقاله ای از او منتشرنشده بود و هیچ تجربه كار مطبوعاتی نداشت. تازه داشت این حوزه را تجربه می كرد.
آن زمان دانشگاه آزاد فضای بسته ای داشت و اجازه فعالیت های دانشجویی و فوق برنامه به سختی داده می شد. او در تلاش بود كه نشریه ای دانشجویی راه بیندازد. مطالبی جمع آوری كرده بود و نشریه ای در قطع A3 در یك برگ تهیه كرد. هیچ ابزار و امكانات وتجربه ای نداشت. میز نور برای مونتاژ دستی صفحه نشریه اش نداشت. لیات آن را روی شیشه پنجره چسباند و از نور آفتاب استفاده كرد تا مطالب را درستون های نشریه جا دهد.
از همان روزها استعداد فوق العاده و عطش وی برای دانستن و یادگرفتن و توزیع آنچه آموخته بود آشكارترین انگیزه ای بود كه در برخورد با او هركس می دید. درآمدی نداشت و پدرش ماهیانه مبلغی از شهرستان برایش می فرستاد. بخش عمده این مبلغ را بعد از اجاره خانه به خرید كتاب و مجله اختصاص داده بود.
آخرین روزهای ماه كه پولش ته كشیده بود روزی در جلوی گیشه روزنامه فروشی مجله ای چشمش را گرفته بود و تصمیم گرفته بود آن را بخرد. آخرین ذخیره پولی اش به قدری بود كه یك شام ساندویچی بخورد. تا فردا پول از شهرستان برسد. به تردید افتاده بود كه مجله را بخرد یا یك وعده غذا بخورد. دو راهی كه خیلی ها در اشكال دیگر برسر آن قرارمی گیرند اما انتخاب ها متفاوت است.
محمد هر چه كرده بود نتوانسته بود از قید مجله بگذرد. آخرین پول توجیبی را داده بود و مجله را خریده بود. 24 ساعت چیزی نخورده بود تا پول پدرش رسید.
در اتاق كوچكش جای نشستن به سختی پیدا می شد. درهرگوشه به صورت عمودی مجلات و كتاب های مختلف به صورت موضوعی چیده شده بود. دراین خانه وسیله چندانی از مایحتاج زندگی روزمره دیده نمی شد و بیشتر به انبار كتاب شبیه بود تا خانه ای برای زندگی. كتاب نمی خواند آن را می بلعید. با كتاب زندگی می كرد و درهركتاب زندگی تازه ای می یافت. دردرازای زمان آدم های زیادی دیده بودم از گرایش های مختلف، اما در او استعداد و شتاب شگفتی برای رشد مشهود بود.
رفتار و كردارش برایم انگیزه بخش بود. این عطش و عشق به آگاهی را دركمتركسی دیده بودم. بعدها درنشریاتی كه با او توفیق همكاری داشتم دیدم به همان میزانی كه عشق به دانستن دارد عشق به آگاهانیدن نیز دارد. درهر موضوع كه آگاهی تازه ای نصیبش می شد، آرامش نداشت تا آن را به دیگران عرضه كند.
شاید از همین منظر بود كه خیلی ها از برخی داوری های او گلایه داشتند كه نابجا یا ناپخته است و توقع داشتند او درخشت خام همه حقایق را چون آینه ببیند. اما درپس این شتابزدگی عطش و عشقی به آگاهی و آزادی خفته بود كه او را درمسیر تجربه و خطا بطوری خستگی ناپذیرپیش می برد. بزرگترین خطایش این بود كه نمی دانست هزینه این مسیر تا به كجاست؟
كسی باور نمی كرد این جوان تازه از راه رسیده دراندك زمانی قدیمی ها را پشت سرگذارد، درهر روزنامه و نشریه ای طرحی نو و ابداعی درانداخت. كمتركسی باور می كرد كه جوانی با این سن مدیریت ده ها روزنامه نگار پیرو جوان را برعهده گیرد و با همه تعاملی سازنده و فعال برقراركند. بی گمان سفره انداخته او مثل هر سفره دیگری بی عیب نیست. اما سخن اینست كه در كدام سرزمینی با استعدادهای جوان و فوق العاده خود چنین می كنند كه ما كردیم؟
ما كه نگران سرگشتگی و بحران نسل جوانیم و از هرز رفتن نیروی آنان برآشفته با نخبگان این نسل چه می كنیم؟
دردنیایی كه قدرت های بزرگ درسراسردنیا چراغ برداشته و دنبال استعدادهای درخشان می گردند و برای آنها با هر دین و آیینی، هر رنگ و نژادی قالی قرمز می گسترند و از توان آنها برای ارتقاء جامعه خود بهره می گیرند، ما راه به كجا خواهیم برد؟ مگر بزرگترین سرمایه هركشوری منابع انسانی آن نیست؟ مگر این درآمد نفتی كه رگ حیات ماست بدون نیروی انسانی خلاق قابل دسترسی بود؟ جا دارد از خود بپرسیم آیا بنا به عدالتی كه همه تشنه آنند جای محمد همانجاست كه هست؟