نجوايي با يك دوست داغديده
گفتار زير در روزنامه شرق 10/12/84 بدون ذكر نام نگارنده به چاپ رسيد و فقرهاي كه داخل […] آمده است نيز به منظور رعايت كوتاهي سخن از متن حذف و تقديم شرق شد.
روز يكشنبه 7/12/84 با تلفن آقاي رمضانزاده خبر غمبار درگذشت سجاد 24 ساله و زينب 21 ساله دو فرزند دوست هنرمندمان آقاي چاووشي را در يك سانحه رانندگي شنيدم و دقايقي بعد آگهي آن را در جرايد مشاهده كردم. آنها را از كودكي ميشناختم و با هر فاصلهاي از ديدار، مرور زمان را در رشد جسمي آنها لمس ميكردم. آنها جواناني مسلمان و عصري بودند نه به سبكي كه در دامان نظام رسمي تربيت ميكنند كه به سبكي مطبوع دنياي مدرن.
شبانگاه عازم خانهاي كه چرخ گردونش سياهپوش كرده بود گرديدم اما در ميان راه درنگ كردم، گامهايم ياراي رفتن نداشت، در برابر پدر و مادري كه ميوههاي زندگيشان در آستانه شگفتن به هجوم پاييز خورده بود كلامي نميتوان بر زبان جاري كرد؛ بازگشتم اما در روز پسين، سوگواره ختم سومين روز در مسجد الجواد، محمد چاووشي را چندان بيقرار ديدم كه بيمناكش شدم. اين بيتابي، انتظار ميرفت چون او انساني بغايت عاطفي است. او حق داشت زيرا ناگهان صاعقهاي بر خرمن هستياش زده بود و جان سجاد و زينب را از جهان گرفته بود. محمد با آنان مغازله ميكرد و در رمضان سال پيش هنگامي كه زينب را در محراب نماز ايستاده مينگرد برايش چنين ميسرايد:
چون گويي سبكبال
بر ساحل سپيد سجاده
ايستادهاي به نماز
تا در امواج آبي عشق
تن را به تطهيري ديگر بار، سپاري
اي ليلاي نجيب نيايش
عروس پاك جان، پاكيزه جامه
حي علي الصلاه
تا خلوص ركعتي ديگر
خدا به خواستگاريات خواهد آمد
اما چه زود خدا به خواستگاري آمد نه فقط خواستگاري زينب كه سجاد را نيز.
همان شب ديرهنگام براي تسليت دوباره به خانهاش رفتم اما همچنان همراهان و بستگان و دوستان آمد و شد داشتند. مرثيهخواني حسامالدين سراج و آقاي محمدي نيز سوز و گداز را افزون ميساخت شايد صاحبعزا با گريستن بتواند از كوه مصيبت بر شانههاي خويش بكاهد. در اين اثنا به ياد هزاران خانوادهاي افتادم كه جوانانشان نشكفته پر كشيدهاند و يا به حق يا ناحق در كنج زندانها محبوس و چشمها را در انتظار خويش تر ساختهاند. به ياد لحظههايي فرو رفتم كه ديو جنگ هر لحظه صداي پايش نزديكتر ميشود و چه جواناني كه ديگر بار قرباني فقر و تحريم و يا جنگي كه قابل پيشگيري است ميگردند. اينها بار مصيبت و اندوه را سنگينتر ميساخت. دلم ميخواست محمد چاووشي را تسكين دهم. سخني در دل داشتم كه مجال گفتنش نبود و گويي تقديرش بر كاغذ و نجوا با نوشتهاي بود كه شايد او بخواند. ميخواستم از يك خاطره بگويم. از سخني كه در نوجواني شنيدم و آموختم و آنكس كه اين سخن را گفت خود ندانست با همين چند كلمه مسير زندگي يك انسان را چگونه رقم زد و جوانه آزادي را در جانش كاشت. آزادياي را كه فراتر از مفهوم آن در سياست است: وابستگي به هر چيزي ناپسند است، خدا هيچ وابستگياي را براي بندهاش دوست ندارد حتي وابستگي به نماز و وابستگي به خدا.
]بعدها كه در جامعه شناسي با مباحث رابرت مرتن درباره «مناسك گرايي» آشنا شدم اين فهم عميقتر شد. مناسك گرايي مرتن بدين معناست كه براي مثال كساني كه شريعتگرا يا قانونگرا هستند چنان به قانون اصالت ميدهند كه خود آن را فيذاته مقدس و محترم ميشمارند كه حتي هنگامي كه آن قانون به دليل تغيير موضوع و تغيير شرايط كارآمدياش را از دست داد همچنان بر خود قانون اصرار و جمود ميورزند چنانكه گويي قانون نه وسيلهاي براي تسهيل زيست جمعي كه خود ذاتا اصالت دارد .اين همان جمود اخباريگري نيز هست در حاليكه اخبار وسيله كشف حقيقت و قانون وسيله تنظيم زندگي جمعي است. در مناسكگرايي مرتن اين تفكر نقد ميشود و اشاره دارد كه همه چيز وسيله است. نماز هم وسيله تكامل و ارتباط با خداست. اعتياد به هر چيزي نامطلوب است حتي اعتياد به نماز. اعتياد يعني عملي را از روي عادت انجام دادن نه از روي شعور و خودآگاهي. بهترين كارها نيز هنگامي كه از روي عادت انجام شوند بيمحتوا خواهند بود. اعتياد و وابستگي به نماز غير از حضور قلب در نماز است. وابستگي به خدا نيز يعني در جا زدن و ماندن در عقيده به او نه صيرورت و رفتن به سوي او كه اهل عرفان ميگويند. در وابستگي به خدا ديگر خدا فراموش ميشود و نام او و صورت عقيده به او ميماند نه گوهر آن. همچون اسب عصاري كه گرد خويش ميچرخد. اسب عصاري همان اندازه انرژي و نيرو ميگذارد كه اسب راه اما يكي مي ماند و ديگري ميرود.[
رهايي از هر وابستگي انسان را آزاد و سبكبال و داراي دلي دريايي ميسازد. غم را با تمام وجود حس ميكند، ميگريد اما اشكها هرچند بسيار، گويي باراني است كه در دريا ميريزد و درياست كه ظرفيت فراواني براي آن دارد.وابستگي غير از محبت است. انسان ميتواند و بايد همسر و فرزند خويش را دوست بدارد. و منالناس من يتخذ من دونالله انداداً يحبونهم كحبالله.
از ميان مردم كساني هستندكه غير از خدا را به دوستي ميگيرند و آنها را چنان دوست دارند كه گويي خدا را دوست ميدارند. در اين كلام دوست داشتن مذموم نيست و ممدوح است اما نكته شورانگيز و رهاييبخش كه فصلي تازه را در پي اين كلام ميگشايد اين است «والذين آمنو اشد حبالله» (بقره 165) مؤمن نيز فرزند و همسر و اولياي خويش را دوست دارد، زندگي را و دنيا را نيز دوست دارد اما خدا را بيشتر دوست دارد. اين سخن جمع ميان محبت و رهايي از وابستگي است، غم خوردن در مصيبت ولي نماندن در مصيبت است. ياد عزيزان ما از خاطرمان هيچگاه محو نخواهد شد. همه چيز رفتني است و تنها خاطره است كه ميماند. اين نجواي من با محمد چاووشي و همه پدران و مادران و فرزندان داغديده است «والذين آمنو اشدحبالله».
اين راز و رمز رهايي است و انسان را در برابر هر قدرتي اعم از محبت فرزند و حب جاه و مقام تعادل ميبخشد.